۱۸

نزدیک است بشود شش ساله! اصلا نفهمیدم کِی! انگار یک سانسورچی روانی بالای سر زندگی‌ نشسته و شش سال از داستان زندگی‌ام را به صلاحدید خودش پاک کرده. همان شش سالی که پسرک را شش ساله کرد. حالا وقتی نوک انگشتم را می‌کشم روی گونه‌اش دیگر مثل شش سال پیش صاف و لطیف نیست. لابد توی همین شش سالی که سانسورچی قاپیده، پوستش کلفت‌تر شده. تف به این روزگار عجول! بالاخره یکی باید عقربه‌های ساعتش را از کمر بشکاند و پرت کند توی چاه خلا و خلاص. دیگر هیچ کسی اسیر زمان نمی‌شود. برای هیچ کاری دیر نمی‌شد. آدم‌ها بزرگ نمی‌شدند. مخصوصا آنهایی که دوست نداری بزرگ شوند. دوست داری همانطور جوجه بمانند و بگیریشان زیر پر و بالت. که نکند زخمی شوند. سن و سال می‌شود افسانه. از همین افسانه‌های ترسناکی که آدم تخمش را ندارد برای بچه تعریف کند که نکند شب به خوابش بیاید و خودش را خیس کند. «داستان یه دنیایی که یک سر همه گرفتاری‌هاش گره خورده به کانسپتی احمقانه به اسم زمان. کانسپتی که نمیدونی وجود خارجی دارد یا نه»

هیچ! دوباره شد مرثیه. کاش یه جو از شعور این فرنگی‌های ماتحت نشسته به من ِ شرقی رسیده بود که این همه شوخی‌های دنیا را جدی نگیرم. به خدا!