۲۲

این روزها موبایل‌ها از آدم‌ها باهوش‌ترند و هر کاری از دست‌شان برمی‌آید. عکس می‌گیرند،به اینترنت وصل می‌شوند، چراغ‌قوه و مگس‌پران دارند و هیچ بعید نیست به همین زودی‌ یک اپلیکیشن مستراح مجازی بسازند و آدم را از فشار هم بیرون بیاورند. غرض اینکه پای کوه که رسیدم و تابلوی هالیوود را آن بالا دیدم ، کرم به جانم افتاد تا خودم را برسانم نزدیکش. با موبایلم در میان گذاشتم و آدرس را داد. جاده شیب‌دار و تنگ و باریکی وسط خانه‌های ییلاقی و شیک. وسط راه همانطور که موبایل چپ و راستم می‌کرد و آدرس می‌داد، فکرم الکی رفت سمت عزت‌اله ضرغامی. دوست داشتم در آن لحظه با هم بودیم. می‌نشست کنارم، بادام زمینی می‌خوردیم و با هم می‌رفتیم تا آن بالا. همشهری هم که هستیم. دوست داشتم به موبایلم که خیلی باهوش است می‌گفتم شماره‌اش را پیدا کن تا گپی باهاش بزنم. دوست داشتم در آن لحظه به ضرغامی می‌گفتم«عزت! دارم می‌رم تو دل مدیای شیطان بزرگ. دوست داری خار بشم برم تو چشم‌شون که دیگه واسمون سیصد رو نسازن؟ می‌خوای دریا بشم و غرق‌شون کنم؟ اصلا می‌خوای باد بشم و تابلوشون رو بندازم تو اقیانوس آرام؟ تو فقط جون بخواه»
بالا که رسیدم نظرم عوض شد. خیلی بزرگ بود. هم تابلو، هم قلب مدیای دشمن. همه چیزشان بزرگ بود. کاش تلفن عزت را داشتم. بهش می‌گفتم«عزت! بی‌خیال این‌ها بشو. خیلی بزرگند. من و تو را می‌خورند و یک آروغ رویش. نکن. اصلا فکر مبارزه فرهنگی با اینها آنهم با سپر و زره‌ای که ما به آن مجهزیم کار مضحکی است. با کلاه قرمزی و مهران مدیری و فرج‌الله که نمی‌شود رفت به جنگ غول‌‌ِ دیوث دروغگو. بیا و اصلا سمت تفنگ آب پاش‌مان را بگیریم سمت یک مدیایی که زورمان به آن می‌رسد. مثلا مالاگاشی. الکی متهمشان کنیم به چیزی و با آب پاشمان خیس‌شان کنیم و دور همی بخندیم.»
تلفنم گفت«سر این پیچ که رسیدی فرمون رو بده به چپ». گفتم دیگر بس است. تا همین جا هم زیاد آمده‌ام. آدم نبیند بهتر است. ماشین را زدم کنار و با دوربینم از تابلو عکس گرفتم. چرا؟ خودم هم نمی‌دانم. شاید عکس را ایمیل کردم برای عزت و به او بگویم «عزت! بیا این هم عکس دشمنت. من دیگه نیستم. نبرد عادلانه‌ای نیست. مثل این است که جواد رضویان را مجبور کنی با مهران غفوریان کشتی بگیرد. این دو نفر رو که می‌شناسی؟ دو تا از بچه‌های خط مقدم‌اند.»
کاش عزت اینجا بود و می‌دید جام جم‌ِ آمریکا را.

20140407221612_img_1691