آدم هر چه سناش بالا میرود، پنداری آرزوهایش کوچکتر میشود. آنقدر که وقتی به لبه زندگیاش میرسد، آرزویش فقط میشود زنده ماندن. من هنوز به آنجا نرسیدهام اما آرزوهایم مثل قالب یخ زیر آفتاب کوچک شدهاند. شب آخر مسافرتم است. جلوی پنجره اتاق ایستادهام و از طبقه هشتم به شهر خیره ماندهام. به چراغهایی که بیرحمانه قشنگند. به صدای ماشینها که از این بالا مثل همهمهای گنگ و سکرآور به گوش میرسد. به ابرها که نور شهر پاشیده به تنشان. آرزوهایم که بیست سال پیش کوچکترینش فتح نصف دنیا بوده، حالا در قاب یک متری این پنجره طبقهی هشتم جا گرفته است. مثل یخ زیر آفتاب، آب میرود لامصب. دلم میخواست قاب این پنجره و شهر و چراغهای زیر آن را از جا بکنم و فردا با خودم ببرم خانه. حکما نشدنی است. اگر میشد، کافه لیلا را هم که دو چهارراه بالاتر از اینجاست با خودم میبردم. با همه گپهایی که امروز در آن زدم. با دیوارهای کهنه آجری و لیوانهای سفالی و دختر جوان کافهچی با آن عینک سیاه و موهای فرفریاش. چرند نگو. شدنی نیست. به جای آن پاهایت را بزن به لبه پنجره و تا صبح آرزویت را تماشا کن. خورشید که بالا بیاید ته مانده یخ آرزویت را هم آب میکند. فقط همین یک شب.