۲۴

تولد مادرم است. برایش کادو نخریده‌ام. لابد آنقدر دور هستم که عذرم خواسته است. شاید هم نه. اگر واقع‌بین باشم باید بگویم که اینطور نیست. اگر جای او بودم می‌گفتم«خب غلط کردی رفتی جایی به این دوری. نزدیک می‌ماندی تا هر وقت دلت برایم تنگ شد یا تولدم بود، یک دسته گل می‌گرفتی و می‌آمدی دیدنم.» اما مادرم این‌ها را تا حالا نگفته است. شاید هم توی دلش گفته. اما حالا که کاری از دستم برنمی‌آید، گفتم لااقل اینجا یک تبریک برایش بنویسم. درست نمی‌دانم از چه کلماتی باید استفاده کنم تا مجرای درستی بشوند برای انتقال احساساتم. تا حجم آن‌ها را متوجه بشود. بس که کلمات بی‌عرضه هستند و زورشان به احساساتمان نمی‌رسد. کم می‌آورند.
شاید باید از او تشکر کنم. تشکر کنم که مادرم است. اگر نزدیک بودم، حتما برایش یک روسری قرمز می‌خریدم. مثل قدیم‌ها می‌پیچاندم لای کاغذ کادو، با یک کارت می‌دادم دستش. حتما آن را باز که می‌کرد مثل همیشه می‌گفت«چه قشنگ! سلیقه‌ات حرف نداره». دو نفرمان می‌دانیم که سلیقه‌ مزخرفی دارم برای خرید. آنهم خرید برای یک زن. کسی که خواهر ندارد، سلیقه‌اش بهتر از این‌ها نمی‌شود. اما به روی خودش نمی‌آورد و با چشم‌هایش می‌خندد. یک بار برایش نوشتم که چشم‌هایش هیچ وقت پیر نمی‌شوند. نمی‌دانم این خاصیت همه مادر‌هاست یا فقط توئی که معجزه داری. برایش نوشته بودم وقتی به چشم‌های قهوه‌ای‌ات نگاه می‌کنم، دختر بیست و پنج‌ ساله‌ای را می‌بینم که تازه مادر شده است. این‌ها را که خوانده بود، بغضش ترکیده. این را خودش گفت وگرنه من آن لحظه پیشش نبودم. من خیلی جاها پیشش نبودم. همان جا برایش نوشته بودم که مامان، ما فقط فکر می‌کنیم بزرگ می‌شویم اما وقتی می‌رویم توی بغل مادرمان، تازه می‌فهمیم که هنوز چقدر بچه‌ایم و چقدر دلمان مامان می‌خواهد. تو پیر نمی‌شوی و ما هم بزرگ نمی‌شویم.
به هر حال. گفتم تولد مبارکی‌اش را کلمه کنم و اینجا بگذارم. دوست نداشتم ایمیل کنم. بعضی چیز‌ها را باید توی جمع گفت و انجام داد. مثل دوستت دارم و بوسیدن و عذرخواستن. باید توی جمع انجام‌شان داد تا نشان بدهی چقدر واقفی به کاری که داری انجام می‌دهی و چقدر اعتماد داری به خودت.
همین. خواستم تولد زن جوانی را تبریک بگویم و تشکر کنم که مادرم است.