آدمها را باید ثبت کرد تا از خاطر نروند. عکسشان را گرفت یا نوشتشان. این حقیقت واضحی است که این همه سال جلوی چشمم بوده و توجهی به آن نکردهام. حالا آرزو میکنم کاش هر کسی را که از زندگیام گذر میکرد، ثبت کرده بودم. ولو یک گذر چند دقیقهای. حافظه آدمیزاد از چغندر خام هم ذلیلتر است و چهرهها و خاطرهها را به مرور زمان قلع و قمع میکند. آن هم به صلاحدید و سلیقه خودش. این چغندر حالیاش نمیشود که هر کدام از این آدمهای گذری چیزی از خودشان هدیه میدهند به آدم. یک چیزی از خودشان جا میگذارند و بعد میروند.
رفته بودم سوریه. کی؟ تو بگو هفده سال پیش. میخواستم برای مهاجرت به کانادا اقدام کنم. که جور هم نشد. تور گرفته بودم. البته بیشتر تور من را گرفته بود و انداخته بود کنار یک مادر و دختر. دخترک پزشک بود و میخواست برود آمریکا برای گرفتن تخصص. مادرش هم آمده بود تا همراهش باشد. لابد روزهای آخر دلش میخواست با او باشد. ده روز با هم بودیم اما الان اسمش هم یادم نمیآید. زری؟ فرنگیس؟ حمیرا؟ ای چغندر نسناس. لاغر بود و صورت کشیدهای داشت. قبل از هر جمله یک دور زبانش را میکشید به لبهای نازکش که هیچ وقت ماتیک نمیخورد. انگار میخواست وقتکشی کند تا کلمههای خوب را برای جملهاش پیدا کند. توی آن ده روز صمیمی شدم با مادر و دختر. روز سوم مادرش گفت بیا برویم سر قبر شریعتی. یک گروه آدم الاغ با سنگ و چوب افتادهاند به جان در و پنجرهاش و خرابش کردهاند. گفتم برویم. حوصله دیدن قبر حضرت آدم و کلیسای قرون وسطایی نداشتم. از تور کشیدیم بیرون و رفتیم مرکز شهر دمشق و یک قوطی رنگ روغنی سبز و یک برس و جارو و چند دستمال نخی خریدیم. بعد هم سر قبر دکتر. قاب عکسش خرد شده بود کف زمین. شیشهها را شکسته بودند. زری یا فرنگیس یا هر که بود، پول داد به نگهبان قبرستان تا برود دو تکه شیشه و کمی بتونه بخرد و آنجا را شیشهدار کند. تا ساعت چهار بعد از ظهر رنگ کردیم، جارو کردیم و دستمال کشیدیم. در را بست و زری یا فرنگیس یا هر کسی که بود به نگهبان گفت «دکتر حرمت داره. نذار این کار رو بکنن». نگهبان نفهمید چه میگوید. شاید هم خودش را زد به نفهمی.
خسته و کوفته با دخترک و مادرش رفتیم یک ساندویچفروشی کوچک و ساندویچ خوردیم. چهره سوسیسفروش یادم هست اما هر چه زور زدم قیافه زری یا فرنگیس نیامد جلوی چشمم. تا دخترک توی این عکس را دیدم. آی دل غافل! این شکلی بود پس. فقط موهایشان فرق داشت. به چغندر خام توی کلهام گفتم احمق جان! دیگر به تو اعتماد نمیکنم. عکسش را این بار میگیرم که دوباره دریوزگی تو را نکنم. کامپیوترم از تو مهربانتر است.
دخترک خودش جلو آمد و دوربینش را داد دستم و گفت«میشه یه عکس از من بگیری؟»
لهجهی استرالیاییاش بیداد میکرد و مطمئن شدم که این زری یا فرنگیس نیست.
گفتم«آره. به شرطی که بعدش بذاری منم یه عکس از تو بگیرم!»
خندید و گفت«بگیر. ده تا بگیر.». اصلا نپرسید عکسش را برای چه میخواهم. حتما فهمید که شبیه زری یا فرنگیس است.
حالا خیالم راحت است. اگر هفده سال دیگر یکهو به ذهنم آمد که آن دخترک را کنار پل یادته؟ همون که لهجه داشت. از ملبورن آمده بود. موهایش را دم اسبی بسته بود؟ همون دختره شبیه زری یا فرنگیس بود که یک بار قبر دکتر را با او تمیز کردیم. حالا کجاست؟ لابد یک متخصص مغز و اعصاب شده و برو و بیایی به هم زده. اصلا من را به خاطر میآورد؟ عمرا!