دلم میخواهد یک باغ زیتون داشته باشم در یک جایی مثل همینجا که عکسش را گرفتهام. و یک پسر و دختر جوان استخدام کنم تا آنجا زندگی کنند. آرام آرام عاشق هم بشوند و بیدغدغه بپیچند به همدیگر. هر چقدر هم دلشان خواست زیتون بخورند. بابت زیتون خوردن هم اخراجشان نمیکنم. اصلا هم نمیخواهم از من تشکر کنند و راه به راه خم و راست شوند جلوی من. دندم نرم میخواستم استخدامشان نکنم. من هم یک صندلی میزنم زیر سایهی یکی از درختان زیتون و تماشایشان میکنم. من خوشحال. پسر و دختر خوشحال. زیتون خوشحال. همه خوشحال.
عصر یکشنبههای خارج همان عصر جمعههای داخلند. مزخرف و موهوم.