۴۰۹

چند هفته‌ پیش تولد مادرم بود. خاله‌ام برایش یک پازل هزار‌تکه‌ای کادو گرفته و فرستاده دم خانه‌. همه‌ی خانواده‌ می‌دانند که روحیه‌ی مادر من اصلا با قرنطینه سازگاری ندارد و خانه‌ ماندن برای او مثل این است که مارکوپولو بشود مسئول بایگانی اداره‌ی ثبت و احوال. یک جا بودن برایش طاقت‌فرساست. پازل بهترین گزینه بود. یک پازل هزار تکه‌ای که دریا داشت و ساحل و عقاب. همان روز پازل را باز کرده و تکه‌هایش را ریخته روی میز ناهارخوری و شروع کرده به چیدن. پدرم می‌گوید از وقتی بساط پازل پهن شده، میز ناهارخوری نداریم. نداشتن میز ناهارخوری در خانه‌ی ما فقدان بزرگی است. میز ناهارخوری قلب خانه است. روی آن سه وعده غذا می‌خوریم. از بیرون که می‌آییم کلید و موبایل و محتویات جیب‌هایمان را روی آن خالی می‌کنیم. تصمیمات بزرگ زندگی‌ را پشت آن می‌گیریم. تصمیم به ازدواج. تصمیم به خریدن رنو ب پنجاه و دو. فروختن خانه‌ی حبیب‌اله. مهاجرت. عدم حمایت از احمدی‌نژاد. تصمیم به این‌که  ناهار چی بخوریم. تصمیم به فروش رنو ب پنجاه دو. احتمالا هیتلر هم مثل ما یک میز ناهارخوری درخور داشته که توانسته دنیا را فتح کند. حالا قلب خانه تبدیل شده به پادگان مادرم برای چیدن پازل. در واقع میز تبدیل شده به مغز خانه و محل تصمیمات منطقی‌ای که ماحصل آن یک تصویر واحد از دریا و ساحل و عقاب است.

امروز باهاشان تصویری حرف زدم. دوربین را برد بالا و پازل تکمیل شده را نشان داد. دیروز تا دم صبح با نگار میز را دوره کرده‌اند و تکمیلش کرده‌اند. الحق هم قشنگ شده بود. یک تصویر واحد از دریا و ساحل و عقاب. اما جای یک مهره خالی بود. مادرم گفت توی جعبه فقط ۹۹۹ مهره بوده است و نه هزار تا. حالا مانده‌ایم که جای خالی‌اش را چطور پر کنیم. مادرم می‌خواهد آن را قاب کند و معتقد است که پازل باید تکمیل باشد و تا هزار مهره‌اش کنار هم نباشند، پشت شیشه‌ی قاب نباید برود. نگار معتقد بود که همه‌اش را به هم بریزیم و یکی دیگر بخریم و از اول بسازیم و قاب بگیریم. پدر قاطعانه گفت نه و نظرش را در نطفه خفه کرد. تا کی بشقاب‌مان را بگذاریم روی زانو و قیمه بخوریم؟ گفتیم با مقوا مهره‌ی گم شده را ببریم و نقاشی کنیم و بچسبانیم سر جای مهره‌ی مفقود. اما این نظر هم به دل نمی‌نشیند و هر چقدر آن را خوب درست کنیم باز هم معلوم است که از خانواده‌ نیست. مثل حضور یک بادمجان است در جمع ۹۹۹ خیار. من نظرم را قاطعانه همان اول دادم. گفتم جای خالی‌اش را پر نکنید و همان‌طوری قابش کنیم. حالا سکان عقاب نباشد. در عوض خیلی سورآل است. بعدها که کرونا رفت، هر مهمانی که آمد، از ظن خودش یار آن مهره‌ی گم شده می‌شود. اصلا به نظر من نبودن آن مهره خیلی با معنی‌تر از بودنش است. خیلی وقت‌ها تا نباشیم، معنی پیدا نمی‌کنیم. مثلا ما امروز دو دقیقه در مورد این ۹۹۹ مهره حرف زدیم که به‌به چه تصویری درست کرده‌اند. اما در عوض یک ساعت در مورد آن مهره‌ی گم‌شده نظر دادیم. اصلا به نظر من وزن رفتگان خیلی بیشتر از وزن ماندگان است. لااقل در فرهنگ و عرفان شرق. من از همین الان شرط می‌بندم که اولین سوال ۹۹ درصد از بینندگان این تابلو این است که “اوا… این یه تیکه چرا نیست؟”.

اما خب. نظرم مردود اعلام شد. پدرم گفت یک قاب کت و کلفت برایش سفارش می‌دهد که کل سکان عقاب و مهره‌ی مفقوده را بپوشاند. صورت مساله را پاک کردیم. اما من هنوز نظرم به اهمیت رفتگان در فرهنگ است. کانون داستان‌ها و رشادت‌ها و زیبایی‌ها و کلمات قصار و تعمق و تعقل فقط مردگان و رفتگان است. اصلا بابت همین است که پیامبر زنده وجود ندارد. همه جای خالی دندان کشیده شده را بیشتر از ۳۱ دندان باقیمانده می‌بینند. خدا کند قاب مناسب گیرشان نیاید و همان‌طور سورآل پازل را بکوبند به دیوار. اسم تابلو را هم بگذارند فقدانِ پربارتر از حضور.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.