چند سال پیش رفته بودم یک جایی تا رفیق عزیزتر از جانم را ببینم و با هم اختلاط کنیم. شام خوردیم. بعد هوس بستنی کردیم. پس رفتیم بستنیفروشی. دکان بستنیفروشی مثل غار علیصدر تاریک بود. منو هم نداشت. یعنی نمیشد گفت: «قربون دستت، یه شاتوت-طالبی بده بیاد». درعوض اینطور بود که صاحب دکان میآمد بالای سر آدم و حال دلش را میپرسید و بر اساس همان حال دل، یک بستنی ردیف میکرد و میداد دست آدم. انگار که یک روانشناس زده باشد توی کار بستنیفروشی. حال دل من آن روز چطور بود؟ یک اندوه سنگین و ناشناس ته دلم مثل نهنگ شنا میکرد و آسمان قلبم مثل دکان بستنیفروشی تاریک و ابری بود. همینها را بهش گفتم. بزرگوار یک چیزهایی روی کاغذ نوشت و سرش را تند تند تکان میداد که یعنی تا ته دلم را خوانده است. رفت و ده دقیقه بعد با بستنی برگشت. که البته بیشتر به کار دل یک تازه داماد میخورد که فردای روز عروسی رفته باشد بالای پشتبام تا اولین آنتن زندگی مشترکشان را تنظیم کند. همینقدر بیربط به حال دل من. عزیزتر از جان گفت که تقصیر خودم است. درست حال دلم را توصیف نکردهام برایش. اگر بستنی جواب این غم باشد، من سوالم را که توصیف غم بود، درست برایش ریسه نکردهام.
محبوب، سالها پیش از یکی برایم نقل قول کرد که سوالِ درست از جوابِ درست مهمتر است. اینکه چه میخواهم. راست میگفت. آخر هفته رفتم توی حیاط تا گلهای آزالیا را هرس کنم. شاخههای پریشانشان به هزار سمت رفته بودند. مثل هزار آدمی که بخواهند از دست اژدها فرار کنند. افتادم به جان شاخهها. آنقدر کج و راست شدم که بالاخره یکی از عضلههای کمرم گرفت و مجبور شدم عملیات منزهسازی را متوقف کنم. کج کج رفتم داخل و دراز کشیدم رو زمین. شب دردش بیشتر شد. شنیده بودم که یک سایت هوش مصنوعی وجود دارد که جواب همهی سوالها را بلد است. رفتم سراغش. البته از وجود آن عضله تا امروز خودم هم خبر نداشتم. به هر حال سوالم را پرسیدم. جواب چیزی بود در حد طرز پخت حلوا برای تازه درگذشتهای در اثر کمر درد. که احتمالا جواب درستی نبود. جور دیگر سوال را مطرح کردم. یک جواب پرت دیگر ازش گرفتم. بیست بار سوالم را به شکلهای مختلف پرسیدم تا بالاخره جواب درست را گرفتم. حولهی گرم و خیس روی عضله. و جواب داد و نیمساعت بعد مثل بچهآهویی که ولش کرده باشند در دشت گلهای بابونه، میتوانستم جست و خیز کنم. آنچه مهم بود، جواب درست کامپیوتر نبود، بلکه سوال درست من بود. آفرین به من.
این را هم اضافه کنم و بروم پی کارم. یک همدانشگاهی بروجنی (مثلا اسمش جمال بود) داشتم که عاشق سما شین شده بود. عشق در حد جنون و مجنون. حس ازدواج شدیدی مثل نیلوفر پیچیده بود دور جمال و رسانده بودش به مرز خفگی. بالاخره بعد از چهار ماه تصمیم گرفت برود ماجرا را برای شین تعریف کند. خواستهاش را بگوید و سوالش را مطرح کند. یک روز پاییزی که آفتاب از لای برگهای چنار روبروی دانشگاه کج میتابید روی زمین و چهرهی عشق را روی پیادهرو نقاشی میکرد و یک نم باران هم آمده بود، رفت جلوی شین و خواسته و سوال بزرگش را مطرح کرد. اصلا هوا هوای ازدواج بود. ما از دور ماجرا را میپائیدیم که اگر جمال جواب بله را گرفت، همانجا خفتش کنیم و برویم شیرینیفروشی ساختمان اسکان و ازش شیتیل بگیریم. اما نشد. از دور دیدیم که شین حالت تدافعی گرفت و کیفش را برد بالا و گارد گرفت و جمال شلیک شد به سمت ما. هیچ. جمال به سما نرسید و ما هم به شیرینی. سالها بعد از یک دوست مشترک فهمیدم که عشق جمال قربانی یک سوتفاهم بزرگ شده و طوری جمال سوالش را پرسیده که انگار میخواهد همان روز پاییزی با هم جفتگیری کنند و اسم بچهشان را هم بگذارند فریبرز. اینقدر بیربط به اصل ماجرا.
خلاصه بدین شکل. همانطور که ازدواج نیمی از دین است، سوال خوب هم نیمی از جواب درست است. فلذا میخواهم یک استارآپ بزنم جهت تولید سوالِ درست. یک وبسایت راه میاندازم که به جای جواب، سوال درست تولید کند. آدمها بروند آنجا و سوال درست زندگیشان را پیدا کنند. بعد بروند پیش این و آن بابت پیدا کردن جوابشان. کلا داوطلب برای جواب دادن خیلی زیاد است. حیف است غم و دغدغه و خواستههای بزرگ آدمها قربانی ترجمهی غلط بشود و بزرگیشان زیر سایهی سوال و خواستهی غلط، کمرنگ بشود. خدا را چه دیدید، شاید سر همین ماجرا پولدارترین مرد جهان شدم.
یادداشت های زیبایی دارید، مرسی از اشتراک گذاریشان
فضا نورد چی شد؟