من یک همکلاسی از دوران دانشگاه دارم که حالا کارمند ناسا است و به معنای کلمه موشک میفرستد به کرهی ماه. همین یک خط را اگر به رزومهام اضافه کنم، دیگر سر پل صراط، هیچ شفیعی لازم ندارم و یک راست میشوم خلد آشیان. روز شنبه زنگ زد که دارد میآید شهر ما و قرار شد همدیگر را ببینیم. رفتم سر کمد تا لباس بپوشم. خواستم یک لباس متفاوت بپوشم، درخور دیدن یک فضانورد. که خب، نداشتم. ده بار مثل شب امتحان تک تک لباسهایم را ورق زدم تا شاید یکیشان کمی فرق کند. همه یک شکل بودند. خوب که فکر کردم فهمیدم از روز ازل، یک طور لباس خریدهام. پیراهنهای چهارخانه. یا فوقش پیراهن سادهی آبیرنگ. شلوار هم که فقط سورمهای و سیاه. خلاص. ملالآور و نگران کننده.
پانصد سال پیش که میخواستم مهاجرت کنم، همهی وسایلم را فروختم به جز دو چمدان که تا خرتلاق پرشان کرده بودم از پیراهنهای آبی و چهارخانه و شلوارهای سیاه و سورمهای. انگار که سلیقهام را گذاشته باشم توی چمدان تا با خودم ببرم آن سر دنیا. گاهی وقتها با خودم آرزو میکنم که کاش همان پانصد سال پیش، چمدانهایم اشتباهی میرفتند ساحل عاج و گمشان میکردم. آنطور مجبور میشدم از اول دوباره لباس بخرم. اما چه فایده؟ من آهنربا و پیراهنهای چهارخانه و آبی، برادههای آهن زندگی من. لابد میرفتم و تمام چهارخانههای فروشگاه را درو میکردم. در عوض همکارم امروز یک کفش پوشیده که رنگش مثل نفت ریخته شده روی آب بود. یک چراغ قرمز -قدِ نخود- هم پشت کفش روشن و خاموش میشود. از دور انگار کفشش دارد سیگار میکشد. چهارچوب ذهنی من اجازهی پوشیدن کفش سیگاری به من میدهد؟ هزار سال.
کلا حس میکنم مغزم جامد شده است. خیلی از رنگها و طرحها را نمیبیند. به خیلی از بوها توجه نمیکند. کلا سلیقهاش شده شبیه به یک سنگ نیمکیلویی که افتاده ته چاه. خانهی پدربزرگ من یک حیاط دراز داشت که وسطش یک حوض آبیرنگ درازتر بود. تا سر زانو هم بیشتر عمقش نبود. تابستانها شانزده ساعت توی آب بودیم. آنقدر که شُشهایمان غریبی میکردند با ما. بعد از تابستان هم حوض میماند به حال خودش. تا بهار بعد هم پر میشد خاک و خزه و کثافت. قبل از اولین شنای سال، با جارو و بیل و شلنگ و شلاق میافتادیم به جان حوض و مثل روز اول تمیزش میکردیم. دم غروب شلنگ را ول میکردیم توی حوض که تا صبح حوض پر شود. آب تمیز و تازه و شفاف. کاش لااقل یک وسیلهای اختراع میشد که همین کار را برای مغز من میکرد. دستگاه پاکسازی قیود ذهنی در یک روز. مثلا میشد رفت مطب دکتر و چهار تا سیم به سر و پیشانی و جاهای مهم دیگر وصل کرد و یک روز بعد مغز آدم تمیز میشد مثل روز اول. البته دکتر فقط تمیز کند ولی شلنگش را توی مغزم فرو نکند تا با قید و بندهای دلخواهش پر شود. مثلا از فردای روز پاکسازی فقط پیراهن رکابی زرشکی بپوشم و کروات زرد راه راه. اجازه بدهد خودم شلنگ را باز کنم تا آرام آرام ببینم و مغزم را به شکل معقولی پر کنم.
میبینید چقدر خوب است که آدم حوضش را هر سال بهار خالی کند و تمیز کند؟ اما حیف که فعلا هیچ مخترعی حوصلهاش نکشیده تا اختراعی جهت پاک کردن قیود را ثبت کند. حتی اگر سوار موشک رفیقم بشوم و بروم کرهی ماه، باز هم آن دو چمدان لباسِ توی مغزم با من میآیند. آنجا هم چهارخانهترین و آبیترین لباسهای کرهی ماه را میپوشم. بالاخره یک جایی باید این دو چمدان را پشت سرم بگذارم و ازشان فرار کنم. زندگی بدون این دو چمدان حتما قشنگتر است. هم برای خودم هم برای کسانی که با من همزیستی میکنند. والا.
چهارخانه ترین و آبیترین