۵۰۶

هر نسیم  ول و سرگردانی ممکن است ماشه‌ی بازوکای خاطراتم را بچکاند و شلیکم کند به یک جای دور که خودِ باریتعالی هم از آن‌جا خاطره‌ای ندارد. مثلا مورچه‌ی سرگردانِ روی دیوار سفید اتاق، آدم را پرت کند به خال سیاهِ روی ترقوه‌ی محبوبش. همین‌قدر شل و ول و آماده به شلیک. مثالش نور آفتاب عصر دیروز بود  که از لای درخت افرا و پنجره، اریب می‌تابید روی فرش. نقش برگ‌ها و نور آفتاب حال غریبی درست کرده بود و به آدم حس ازدواج می‌داد. همین یک سکانس کوتاه، من را پرت کرد توی بغل هدایت کاف. چرا؟ هدایت یک پنجره داشت توی اتاقش در هند. همان اتاقی که با شیدا اجاره‌اش کرده بودند. یک درخت با برگ‌های پهن بیرون خانه و پشت پنجره بود. آفتاب که می‌تابید سایه‌ی برگ‌ها مثل پنجه‌‌های یک مرد قوی نقش‌های قالی کف اتاق را ماساژ می‌داد. این تعبیر شیدا بود که عاشق این نقش و سکانس از زندگی‌شان بود. اما هدایت از آن پنجره متنفر بود. باز هم چرا؟ چون معتقد بود پنجره حقیقتِ نور داغِ خورشیدِ هند را تحریف می‌کند. در واقع از هر تحریفی بدش می‌آمد. می‌گفت اگر سهراب این‌جا بود حتما یک هشت بهشت می‌نوشت در باب این نقش و نگار و مهر و زیبایی خورشید و آفتاب و اینها. اما واقعیت این بود که اگر آدم پایش را از خانه بگذارد بیرون و برود زیر این خورشید مهربان، فاق و خشتکش را روی دماغش بالا می‌آید و پاره می‌شود. چه عرض کنم والا.

شیدا، قبل از هدایت با یک پسری دوست بود که به گفته‌ی خودش از قشنگی، کل هالیوود و بالیوود را حریف بود. نقطه‌ی قوتش هم چشم‌هایش بوده گویا (البته لابد نقاط قوت دیگری هم داشته آن پهلوان). گویا یک بار توی ماست‌فروشی‌ای در آپادانا، پهلوان را دیده و درجا عاشق چشم‌هایش شده و خلاص. حتی ماست هم یادش رفته بخرد. سه ماه با هم رفاقت کرده‌اند. بعد از سه ماه، الدنگِ درونِ پهلوان از خواب بیدار شده و روزگار شیدای بینوا را سیاه کرده است. هدایت بعدها همین فرضیه‌ی پنجره را تعمیم داده بود به چشمان خمار پهلوان. همان چشمانی که ماهیت الدنگِ درونش را تحریف و ترمیم کرده و رفته توی دل شیدا.

خدا از سر تقصیراتم بگذرد اما خودِ من خیلی وقت‌ها حقایق را تحریف کرده‌ام. یک بار رفته بودم ماموریت کاری. یک جای مزخرف که پشه‌ها هم رغبتی برای زندگی در آن‌جا را نداشتند. وسط همین جای مزخرف، رسیدم به یک آبشار بزرگ.  یک آبشار نسبتا قشنگ که با گورستان ماشین و آدم و زباله محاصره شده بود. مثل بز کوهی از یک صخره کشیدم بالا. با خباثت زاویه‌‌ای پیدا کردم که فقط آبشار دیده می‌شد. بعد هم چِرپ چِرپ عکس گرفتم ازش و همان‌جا گذاشتمش رو وبلاگم و زیرش نوشتم «برشی از بهشت». توی عکس یک آبشار بود فقط. نه گورستان ماشین نه قبرستان و نه زباله‌ها. عجب کثافت‌کاری‌ای کردم. چند نفر هم پایین عکس از قدرت پرودگار در خلق این همه زیبایی تقدیر و تشکر به عمل آوردند و گفتند که کاش ما هم در این بهشت سکنی داشتیم. همین‌طور به سبک کلیله و دمنه. هیچ کس به تحریف من شک نکرده بود. به هر حال من بخش کوچکی از حقیقت را نشان داده بودم.

خلاصه من از صبح یه یاد هدایت کاف و شیدا هستم. هدایت یک بار عکس پنجره را توی وبلاگش گذاشت و همین روضه‌ای که گفتم را زیرش نوشته بود. ربطش داده بود به مدیا. به این‌که از تلویزیون و رادیو و کلا هر پنجره‌ی خبری‌ای‌ متنفر است. شیدا زیرش اعتراض کرده بود که همین پنجره جان یک بچه را ممکن است توی سرمای زمستان مراغه نجات بدهد. هدایت هم نوشته بود که زندگی در سوز واقعیت را به بهشت دروغین ترجیح می‌دهد. کلا مرغش یک پا داشت.

خلاصه یک پنجره‌ی تحریف کننده‌ش نور خورشید دارم که تازگی‌ها یک گلدان گل آپارتمانی گذاشته‌ام لبه‌ی آن. دو تا برگ نورس دارد. طفلک قرار است تمام عمرش پای همین پنجره سپری شود. طاقت حقیقت بیرون را ندارد. همین‌جای پشت پنجره می‌نشیند و بیرون را تماشا می‌کند. بیرونی که پنجره آن را برایش تعریف می‌کند و نه بیرونی که واقعا بیرون است. گلدان احمق من.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.