من همهی راههای ممکن برای رسیدن به آرامش و سعادت را امتحان کردهام. از آموزههای هلاکویی و یونگ بگیر تا سیر آفاق و انفس رجبعلی زنوسی، اپراتور بیل مکانیکی کارگاه رودشور که به جای کندن زمین، بیشتر سوراخ منتهی به جهان آرام را نشانمان میداد. اما هیچ کدام جوابگو نیست. این حجم خشونت و حماقت جاری در جهان، را نمیشود با این دستورالعملها تسکین و درمان کرد و به زلالِ آرامش رسید. انگار ابولا را بشود با دوا گُلی درمان کرد. گمان کنم تنها راهی که امتحان نکردهام، دیوانه شدن است. به نظر راهکار مناسبی است. چند نفری هستند که پایین ساختمان خودمان به دیوانگی مشغولند و به نظر حالشان خیلی بهتر از ماست. کلا فیوزهایشان سوخته و در تاریکی سکرآوری مشغول گذران عمر شریفشان هستند. اصلا هم آزار نمیرسانند. نه به دیگران و نه به خودشان. مثل ما نیستند که خشونت جهان روحشان را خراش بدهد و همان باعث بشود که خودشان و دیگران را جر بدهند. رها و آزادند.
خلاصه، فصل، فصل دیوانگی است. فصل خاموش شدن و سوختن فیوزها. فصل دیدن و نفهمیدن. احتمالا یک استارت آپ بزنم جهت مهندسی معکوسِ درمان روح و روان آدمها. در واقع برعکس همان کاری که روانشناسها در تیمارستان میکنند و به زور میخواهند دیوانهها را عاقل کنند. بابتش پول هم میگیرند. فکر کنم آدمهای زیادی باشند که در این دنیا دستشان به هیچ برگ چناری بند نیست و آزارشان به هیچ سوسک و مورچهای هم نمیرسد و زورشان هم نمیکشد تا خشونت جاری را به اندازهی یک لوبیا چشم بلبلی هم کم کنند. این آدمها چارهای ندارند جز رسیدن به عالم دیوانگی و رهایی. تک تک فیوزها و سنسورهایشان را میپکانم تا رنج را واقعا نفهمند و نه اینکه تظاهر کنند به نفهمیدن. چون تظاهر به ندیدن -که همان بیتفاوتی است- پدیدهی متعفنی است. همان که کوبریک هزار سال پیش گفت:«وحشتناکترین واقعیتِ جهان خصومتآمیزیاش نیست، بیتفاوتیاش است».
اما شعار استارتآپِ من درمان عاقلان است. آیا از فهمیدن و شنیدن و دیدن رنج میبرید؟ آیا حجم خشونت این جهان از توانتان خارج است و به استیصال رسیدهاید؟ با موسسه فیوزپران غرب تهران، به جهانی موازی سفر کنید. دریچهای به یک جهان موازی برایشان باز میکنم تا بتوانند آنجا مثل یک قاصدک سرگردان خودشان را بسپارند به باد و نسیم. نه به خودشان آزار میرسانند و نه به دیگران. هم آنها خوشحال میشوند و هم من پولدار میشوم.