آنقدر از جزییات زندگیام اینجا نوشتهام که احتمالا شب اولِ قبر، نکیر و منکر نیاز چندانی به فشار دادن و پرسش و پاسخ و اینها ندارند و خودشان همه چیز را پیشاپیش میدانند. دیروز ماموریت داشتم تا یک جا حولهای وصل کنم به دیوار حمام. یک ماموریت ساده در حد پایین بردن کیسهی آشغال و گذاشتن دم در، قبل از ساعت نه. من و مته و چکش رفتیم توی حمام. کل ماجرا فرو کردن دو تا پیچ بود توی گچ دیوار. اولی را فرو کردم. اما پیچ دوم مقاومت کرد. دو دور که میخورد صدا میداد و جلو نمیرفت. بعد فهمیدم که خورده به نبشی آهنی. باز هم زور زدم. فشار دادم. با چکش کوبیدم توی سرش. پیچ اول هم شل شد. گچ دیوار کنده شد. رنگ لبهی جای حولهای پرید. پنجاه دقیقهی تمام توی حمام کشتی گرفتیم. نه من کوتاه میآمدم و نه پیچ. نتیجه شد یک دیوار رنجور و ترک خورده. دو تا پیچ که انگار قطارتهران- یزد از روی آنها رد شده. یک مرد خسته و عرق کرده و یک جاحولهای شل که به افق هیچ اذانی ، افقی نیست و حوله از روی آن سُر میخورد. ماموریت به ظاهر انجام شد اما خودم میدانستم که شکست خوردهام. خیلی زور زدم.
امروز همینها را برای محبوب تعریف کردم. از تمام زورهایی که توی حمام زده بودم برایش گفتم .محبوب کل مصیب وارده را اینطور به دار کشید که : «هرجا داری زور اضافی میزنی، بدون که یه جای کارت داره میلنگه». راست میگفت. آن جاحولهای برای آن دیوار نبود و من زور اضافه میزدم. باید نصبش نمیکردم. یا اصلا روی دیوار روبرو نصبش میکردم. بعد هم گفت که کلا زور نزن. تلاش کن اما زور نزن. یک مرز باریک بین تلاش و زور وجود دارد که آدم را از پویایی به فرسودگی سوق میدهد. از همان حرفهایی بود که یکهو چراغ توی سر آدم روشن میکرد. بدیهیاتی که از بس جلوی چشم آدم هستند، دیده نمیشوند. دمت گرم محبوب.
توی دلم تعمیمش دارم به ارتباطات و رفاقتها و عاشقیها و خلاصه به همه چیز. یک همکار قدکوتاه دارم که دو سال است با یک مرد آلمانی که آلمان است و قدش چهار برابر اوست وارد رابطه شده است. همدیگر را تصادفا توی ترکیه دیده بودند و علف به دهن بزی خوش آمده و الباقی ماجرا. خیلی از هم دورند. افقشان هم یکی نیست. ما که صبحانه میخوریم، مرد آلمانیِ خیلی قد بلند کم کم دارد پیازها را تفت میدهد برای شام. زبانشان هم که یکی نیست. اما تلاش میکنند برای بقا. یک بار مرد بلندتر از آلمان آمده بود اینجا. برای بار اول هر دو نفرشان را با هم دیدم. کنار هم انگار یک بوته گل رز را کاشته باشند کنار یک صنوبر. اما با این وجود درست مثل نتهای موسیقیای بودند که مثلا چایکوفسکی چیده باشد کنار هم. ارگانیک و طبیعی. نرم و روان و قشنگ. امروز که محبوب این حرفها را زد یادشان افتادم. اینکه برای با هم بودن تلاش میکردند اما بدون زور زدن. بدیهیات زندگی. دوست داشتن بدون ریختن عرق. در عوض من رفیقهای زیادی دارم که سالهاست یا من آنها را خط زدم و یا آنها من را خط زدهاند. به شکل مدنی به این نتیجه رسیدهایم که دست از تقلای بیهوده برای زنده نگه داشتن موجودی به اسم ارتباط برداریم. دوستی من و پیچ دوم.
خلاصه که زور زدن کار بیهودهای است. جای جاحولهای هر جا نیست. یک رفیق افسرده داشتم که کلا آدم غمگینی بود اما همیشه اصرار داشت مثل مجریهای جفنگ جُنگهای تلویزیونی، شاد در انظار عمومی ظاهر شود. قدرت خدا وقتی که زور میزد تا خوشحال باشد، میشد شبیه حاجی فیروزهای سر چهارراه، دمِ عید. آدم یاد جای ترقههای چهارشنبه سوری روی دیوار سفید میافتاد. زشت و نچسب. در عوض وقتی تلاش میکرد تا غمگین نباشد، میشد یک تکه جواهر. قشنگ میشد. خودش بارها اعتراف کرده بود. میگفت این زور زدن زیادی فرسودهترش میکند. حالا میفهمم که از به زور خوشحال بودن تا تلاش برای غمگین نبودن چقدر فاصله است. به اندازه رز تا صنوبر. باریکلا محبوب.
چقدر حرف زدم. بس که زندگی پر شده از زور زدن. همین است که محبوب گفت. اصلا چاپ میکنم و میزنم به دیوار تاهر جا دیدم که زور میزنم، بفهمم که یک جای کار دارد میلنگد و باید کشید بیرون و خلاص. من باید بخوابم. اما شما که با آن مرد آلمانی قد بلند هم افق هستید این ماجرا را تعمیم بدهید به همهی زورها و زور زدنها و سعادت و خوشبختی زوری و الخ. حتما یک جای کار دارد میلنگد.
روی سنگ قبر چارلز بوکوفسکی هم چنین چیزی نوشته شده: زور نزن!