پنج سال پیش یک روز بهاری از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم تا استعفا بدهم و بروم جای دیگری کار کنم. دلیل خاصی هم برای این تغییر نداشتم. اصولا برای خیلی از تصمیمهایم دلیل خیلی موجهی ندارم. یک چیزی میآید تو سرم و زرتی عملیاش میکنم. صرفا برای وزیدن نسیم تنوع در زندگی. برای من زیاد فکر کردن باعث میشود که جنینِ تصمیم در رحم بمیرد و عمل متولد نشود. برای این یکی تصمیم، بزرگترین مانعم رییسِ بزرگ بود. بس که جواهر قلب بود، آدم خجالت میکشید بهش بگوید که میخواهد برود یک جای دیگر و زیر [دست] یک رییس دیگر کار کند. آن هم بیدلیل. رفتم توی اتاقش و در را بستم و مکالمهام را اینطور شروع کردم که ای کاش شما یک رییس الدنگ بودید و من راحت میتوانستم برگ استعفایم را بکوبم روی میزتان. تکلیف آدم در مواجهه با رییس الدنگ مشخص است: با لگد میکوبد زیر میز و چهار تا فحش سنگین مربوط به نواحی مابین ناف و زانو و خلاص. اما مشکل، جواهر درون شماست و از این حرفها. بعد از دو هفته چانهزنی و بوس و تطمیع و تهدید و فحش و نوازش بالاخره پای نامه را امضا کرد و زدم بیرون. این کاملا الدنگ نبودن رییس من را فرسوده کرد.
این روزها کارم زیاد است. فکری و فیزیکی. حس مرغی (البته بیشتر خروس) را دارم که جلوی پای عروس کدخدا زدهاند زمین و میخواهند با آن خورش آلواسفناج ردیف کنند. خستگی، پلهی اولِ زیر سوال بردن عسلِ زندگی و جهان هستی و آمدنم بهر چه بود و سلام خیام و الخ است. که چی؟ سر و ته دنیا که تلنگش در رفته و آن ور که اینطور و این ور که بدتر و پسر کدخدا هم دست بزن دارد و عروس هم بو میدهد و دم خر دراز است و در گنجه باز این قهوه هم مزهی خرمالو میدهد. جهان الدنگی که تکلیفت با آن روشن است. تا اینکه امروز صبح زود حین رانندگی، کائنات این طور تصمیم میگیرد: یک آسمان آبی. ابرهای پنبهای به میزان دلخواه. خورشیدی که هنوز بالا نیامده اما نور نارنجی شهوتبرانگیزش را لای ابرها فرو کرده و همه چیز را کرده رنگ پرتقال تامسون. یک اسکادران پرندهی مهاجر که از سرمای شمال فرار کردهاند و مثل یک هفتِ بزرگ توی آسمان نارنجی پرواز میکنند. بعد هم لای تصادفات و اتفاقات، یقهی تلفن را میچسبد و از ته لیست آهنگها یک آهنگ از فلان خواننده را پخش میکند که آدم را پرت کند وسط حلوای خاطرات شیرینی که نوشدارو است. رانندهی ماشین جلو که بهت لبخند میزند و اجازه میدهد سبقت بگیری. ناتاشا که معلوم نیست صبح از ساعت چند آمده سرکار و موهایش را دم اسبی بسته و برای همه کیک توتفرنگی آورده. این سمت شیرین زندگی.
خلاصه تکلیفم با زندگی و کائنات معلوم نیست. کلا امروز به این نتیجه رسیدهام که زندگی یک الدنگ مهربان است. یک موجود سادیست که شبها شلاق میزند و پاره میکند ولی صبحها موها را نوازش میکند و سخاوتمندانه میبوسد و میلیسد. آدم بالاخره نمیداند این چمدانِ زیر تخت را بکشد بیرون و بساطش را بریزد توی آن و برود یا که نرود. یا مهربان باش یا الدنگ. آدم یاد رنوی سفید و بالا و پائینهای تنگهفنی و خرمآباد میافتد. سربالاییش نفس ماشین را میگرفت و درست قبل از سوختن موتورش، رهایش میکرد توی سرازیری. از آهوهای دشت هم تندتر میرفت. بعد زارپ! سربالایی. رنوی بیچاره. حالا بماند که من شخصا اسیر این فرضیهام که بهشت و جهنم دو خانهی دیوار به دیوار در قلب خودمِ آدم است و هیچ وجود بیرونیای ندارد. که اگر این فرضیه درست باشد (که هست)، من خودم یک مهربان الدنگم. چی شد؟ ولش کنیم.
دوست دارم حالا که زیر نور آفتاب صبح نشستهام، همینطور بنوسیم تا مانیتورم بسوزد. اما متاسفانه من و ناتاشا باید برویم پابوس رئیس الدنگ/مهربانم.
سلام جناب عطار
با وجود اینکه زاده ی خرم آبادم،اما نمیدونم تنگهی فنی کجاست؟🥲