امروز شهر ما را سراسر مه گرفته بود (سلام احمد). مه غلیظی که آدم دو متر آنطرفتر را به زحمت میدید. مردم با توکل به ائمه و چراغهای مهشکن رانندگی میکردند. من همیشه گفتهام که مه سورآلترین پدیدهی خلقت است. یک حقهی ساده که بخش زیادی از حقایق را قایم میکند و چهرهی مبهم و یکدستی به شهر میدهد. امروز هم فتیلهی حقه را آنقدر کشیده بود بالا که هیچ کدام از زشتیها و پستی و بلندیها دیده نمیشد. نه تیرهای برق کج و کوله. نه بدنهی کثیف ماشینها. و نه حتی بیلبوردهای زشت و بزرگ که تبلیغ پودر لاغری میکنند. اهواز که بودیم یک همسایه داشتیم که اسم دخترشان سمیرا بود. از من چند سالی بزرگتر بود. دختر قشنگی بود. موها و مژههایش را مثل موجهای عظیم اقیانوس اطلس، فر میداد به سمت بالا. روزهایی که سمیرا میخواست برود خیابان نادری، با یک لایهی غلیظ نیمسانتی از کرمپودر، تمام صورتش را اندود میکرد و تمام جوشهای غرور جوانی و دستاندازهای صورتش را پر میکرد. دقیقا همان تکنیکی که مه انجام میدهد. پوشاندن بخشی از حقایق که خودش را آزار میداد. بد هم نمیشد. تنها اشکال ماجرا این بود که هم ما، هم خودش و هم آدمهایی که توی خیابان نادری قدم میزدند، میدانستند که این چند کیلو کرمپودر بیدلیل توی صورتش ریخته نشده است. یک حقیقت آزاردهنده که ته ذهن آدم باقی میماند. و برتر از آن اینکه اعتراف مستقیمی بود بر نداشتن اعتماد به نفس. و خیلی وقتها اعتماد به نفس نیمی از زیبایی است.
به هر حال طبیعت معلم قابلی است و آدم ازش یاد میگیرد. پرواز کردن، شنا کردن، گلاید کردن و حتی یکدست کردن حقایق. مثلا همین کاری که جراحان پلاستیک میکنند. همهی آدمها را یک شکل میکنند. گوشتهای اضافه را میکنند و جاهای گود را پر میکنند. در واقع واریانس موجود در جامعه را به حداقل میرسانند. همه را یک شکل میکنند. استاندارد سازی. حتی به نظرم ماجرا را میشود تعمیم داد به تفکر جامعه که گروهی تمام پستی و بلندی آنها را پر میکنند و حقایق را قایم میکنند و جامعهی یکنواختی را تولید میکنند. ظاهر قشنگی دارد اما واقعی نیست. مثل امروز که خیابانهای شهر ما را سراسر مه گرفته بود. اما تا جایی قشنگ است که آدم فارغ از وجود حقایق آن را نگاه کند. نداند دو تا بیلبورد لکنته هست که روی آن عکس باسن یک مرد گذاشتهاند و یک زن با اکره آن را نگاه میکند که یعنی چقدر زشتی و برو با این پودر لاغری فکری به حال خودت بکن.
البته خوبی ماجرا این است الان که دارم این چهار خط را مینویسم، آفتاب درآمده و تمام ذرات آب معلق در هوا را تبخیر کرده و آدم تا فیهاخالدونِ شهر را میتواند ببیند. تمام حقایق موجود زده بیرون. شاید چهرهی زشتی باشد. اما حقیقی است و ماهیت هر چیزی روی حقیقت آن استوار است. درست مثل سمیرای ساعتِ دو عصر که از دبیرستان برمیگشت خانه و من آن را خیلی بیشتر از سمیرای خیابان نادری دوست داشتم.