یک ماه و ده روز پیش برای عکاسی رفته بودم به یک قبرستان. بعد رسیدم به این درخت بلوط خشک. پای این درخت خشک یک قبر خوابیده بود. روی آن حک کرده بودند آنا اسمیت ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۵. چند شاخه گل تازهی لیلیوم با یک روبان قرمز هم خوابیده بود روی سنگ. بعد فکر کردم که چهل سال پیش یک دختر پنجساله که اسمش آنا بوده، مرده. بعد زیر این درخت بلوط که لابد آنوقتها هنوز خشک نشده بوده، دفنش کردهاند. حالا هم بعد از چهل سال هنوز یک نفر به این قبر سر میزند. چهل سال عدد بزرگی است. آنقدر بزرگ که یک درخت بلوط در درازای آن میتواند خشک بشود و بمیرد. ماجرا غمانگیز بود اما ترسناک نبود. فکر کنم مرگ اساسا مقولهای غمناک است و نه ترسناک. بعد فکرم رفت سر ماجرای فوت شدن مادربزرگم. خیلی سال پیش. اولین باری بود که آنقدر از نزدیک جریان مراسم دفن یک آدم را میدیدم. قرار بود در یکی از قبرستانهای قم دفنش کنند. ماجرا و فضا، مرزهای غم را آنچنان جابجا کرده بود که همه چیز ترسناک شده بود. فضای گورستان انگار به عمد طوری طراحی شده بود تا عذاب بازماندگان را دو چندان کند. زمینها پوشیده شده بود از خاک نرم که با هر بادی بلند میشدند و میرقصیدند. نالهی سوزناک قرآنخوانهای پولی، بوی تند گلاب. بوتههای نیمه خشک و نحیف دور گورستان. زنها با چادرهای خاکی که ضجه میزند پای گودالهای تاریک توی زمین. همه چیز طوری بود که انگار روح هیچکاک حلول کرده باشد در تن این قبرستان. بعد هم جسد توی کفنهای سورآل و بوی کافور و بچههایی که بیخیال لای قبرها بازی میکردند. آنجا همه چیز ترسناک بود و نه غمگین.
حالا چرا آنا اسمیت پنجسالهای که چهل سال پیش زیر یک درخت بلوط دفن شده باید من را به یاد ترسناکترین قبرستان، آنهم در قم بیاندازد، خدا عالم است. شاید بهتر باشد توی قبرستانهای قم هم درخت بلوط بکارند، به جای گلایل با روبان سیاه، لیلیوم با روبان قرمز بگذارند و مهمتر از همه مرزهای مقولهی مرگ را از حالت ترسناک برگردانیم به همان غمانگیز بودن. لابد.