هزار بار قبلا گفتهام که نوشتنِ مطلع پست (بر وزن شلغم خشک) خیلی طاقتفرسا و ملالآور است. یک طوری بنویسی که خواننده سحر بشود و تا ته خط با آدم بیاید. اما همهی نوشتهها لازم نیست اینطور باشند. مثلا وقتی که مخاطبِ نوشته، خودِ آدم باشد. آدم که با خودش تعارف ندارد. خودش نوشته، مجبور است تا تهش را هم بخواند. پس این یک نوشته را برای خودم مینویسم. یک جوری روزنگاری برای آینده. ثبت سادهترین رویدادهای زندگیام که همیشه لای اتفاقات سنگین، له و فراموش میشوند. بالاخره باید یک روزی تفهیم بشوم که زندگی همین اتفاقات سادهاند و نه آن رخدادهای سنگین و دردآور.
مثلا باید از خیابان پیدمانت بنویسم. یک خیابان شش مایلی که نه سال است هر روز و روزی دوبار در آن رانندگی میکنم. من و پیدمانت یک جورهایی در هم جاری شدهایم. پیدمانت یک شیاری شده روی مفزم. یک شیار گود به عمق نه سال. پیدمانت و پیادهروی پنج فوتی کنار آن. آدمهایی که هر روز روی آن پیاده روی میکنند را خوب میشناسم. آنها هم در آن شیار گود برای خودشان ول میچرخند. یکیشان یک زن جوان و لاغر است. از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۳ هر روز یک چیزی شبیه به مانتویی سفید و بلند میپوشید. یک روسری سفید هم میپیچید روی سرش و گردنش. لابد مسلمان است. محجبهای سفت و سخت. آن هم توی خیابان پیدمانت. هر چهار فصل همین را میپوشید. انگار کلا بدنش ترموستات نداشت و سرما و گرما آزارش نمیداد. کلا از ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۳ اعتقاد راسخش به دین و پیادهروی در قرص روی ماهش دیده میشد. اما این دو سال آخر، دیگر به دین اعتقادی ندارد. روسریاش را برداشته. شلوار ورزشی میپوشد با یک تاپ صورتی آستین بلند. موهای سیاه و بلندش را هم ول میکند روی شانههایش و کمی تندتر از قبل راه میرود. یک چیزی توی مایهی هروله. همیشه هم یک لبخند کمرنگ روی لبش است. لابد از تصمیم و چرخش انقلابی خودش خرسند است. بالاخره یک روز میزنم کنار و از او میپرسم :«چی شد که چرخیدی؟»
یک مرد پا به سن گذاشته هم همیشه همان پیادهرو را گز میکند. من را یاد یکی از رفیقهای قدیمی پدرم میاندازد. قیافهاش کاملا یادم است اما هر چه زور میزنم فامیلش به خاطرم نمیآید. فامیلش یک چیزی شبیه به متکا بود. متکا تاجر میز و صندلی بود. گیشا زندگی میکرد. پولدار هم بود. یک سال من را سوار تویوتا کریسیدای خودش کرد و از تهران آورد آهواز تا ماشینش را شماره کند. آن سالها مدرنتر از پیکان هنوز چیزی نبود و آن تویوتا کریسیدا برای من هم ردیف سفینه بود. وقتی افتادیم توی اتوبان قم، شیشه های ماشین را داد بالا. بعد کولر ماشین را روشن کرد. من تازه فهمیدم که ماشینها هم مثل خانهها میتوانند کولر داشته باشند. آنهم کولر گازی و نه آبی. تمام راه مدهوش ماشین بودم و چیزی از سفر نفهمیدم. فقط یادم است برای ناهار نگه داشتیم پلدختر. کباب. توی کبابی دعوا شد. یک آقایی سر اینکه کبابش مزهی گوشت خر میدهد با کبابفروش دعوایش شد. کار رسید به زد و خورد و فحشهایی که زنان خانوار را هدف میگرفت. تقریبا تمام آدمهای پلدختر در دعوا مشارکت سازنده داشتند. با آجر و چوب و سنگ و باقی مصالح ساختمانی. متکا دست من را گرفت و رفتیم توی کریسیدا تا کباب بخوریم. کولر را هم روشن کرد. پولدار بودن خوب است. خوردن کباب و تماشای دعوای سرِ کباب آنهم زیر باد خنک کولر. تجربهی جدیدی بود. خیلی هم خوب بود.
فکر کنم باید کمکم همهی آدمهایی که سر راهم سبز میشوند را یک جایی ثبت کنم. اینها دقیقا همان آجرهای دیوار خاطراتم هستند و بدون آنها هیچ چیز ندارم. فقط حیف که من یک کارمند شریفم با یک زندگی گوسفندطور، که فقط آدمهای خیابان پیدمانت را میبینم. فکرش را بکنید که اگر خیابانهای بیشتری را میراندم. اگر آدمهای بیشتری میدیدم. چقدر زندگی جذابتر میشد. چه طول و عرضی پیدا میکرد. چقدر شیار اضافه روی مغزم جا میگرفت.