ده سال پیش که اینجا کارم را شروع کرده بودم یک رئیس سیصد پوندی داشتم. کلا انسان بزرگی بود و از هر دری به راحتی رد نمیشد. حالا بعد از گذشت ده سال، چرخ روزگار یک طور ناجوری چرخیده و من شدهام رییس او. با این تفاوت که حالا نزدیک به چهارصد پوند شده و من دو مثقال هم به وزنم اضافه نشده. به اندازهی یک گردان جمع و جور هم اسحلهی سبک و سنگین و سرد و گرم و ولرم توی خانهاش دارد. حالا دغدغهی روزانهام این است که چطور با یک کارمند بزرگ و حجیم و تا دندان مسلح تا کنم تا از دستم آزرده نشود و دلش نشکند و پودرم نکند. به هر حال تمام اختلافات فکری و سلیقهای در این دنیا ممکن است به برخورد فیزیکی منجر شود. باید راهی پیدا کنم برای مدیریت چهارصد پوند گوشت و چربی و عضله و گلوله. شاید هم باید دستها را زد به دیوار و توکل کرد و چشمها را شست و جور دیگر دید.