صد و نود و نه

ایران که بودم یک رنوی سفید داشتم که اسمش را گذاشته بودم شازده. پلاکش ب-۵۲ بود. مثل بمب‌افکن. از یک مرد مو فرفری که ته سعادت‌آباد زندگی می‌کرد خریده بودیمش. آگهی زده بود توی روزنامه‌ی همشهری که رنوی مدل هفتاد و خورده‎‌ای، بدنه و موتور سالم، فروشی. همان روز رفتیم ته سعادت‌آباد و ماشین را دیدیم و عاشقش شدیم و خریدیمش. موفرفری روی رنو، بوق کشتی نصب کرده بود. صدایش جای مرده و زنده را عوض می‌کرد. بوق که می‌زدم، سوی چراغ‌هایش کم می‌شد و موتورش به ریپ زدن می‌افتاد. هزار وات برق مصرف می‌کرد. پدرم می‌گفت: “یه بوق داری که یه رنو بهش وصله”. راست می‌گفت. یک بار سرِ خیابان باقرخان برای یک وسپا بوق زدم. بیچاره پرت شد پائین. فکر کرد دارد می‌رود زیر قطار.

باز هم زدم به صحرای کربلای خاطره‌گویی. تقصیر راننده‌ی ماشین کناری بود که امروز صبح لایی ناجوری کشید و نزدیک بود دونفرمان الصاق بشویم به درخت بلوط کنار خیابان. یک ماشین سفید و کوچک داشت که یک‌راست همه‌ی خاطرات رنو را برایم زنده کرد. یادم افتاد که با شازده رفتیم شمال. یک هتل گرفتیم که نصف اتاق‌هایش رو به دریا بود. اما ما اصرار کردیم تا یک اتاق رو به پارکینگ بدهند که چشم‌مان به رنو باشد و کسی آن را نبرد. توی راه برگشت هم با یک پژو کَل انداختم. با سرعت صد و چهل کیلومتر باهاش راندم. اما پژو مثل تیر، از چله رها و محو شد. شازده تا حالا سرعت صد و چهل کیلومتر را ندیده بود. از آن به بعد انگار که تیک عصبی گرفته باشد، چراغ راهنمایش خاموش نمی‌شد. 

دو سال بعد هم ماشین را فروختیم به یک تازه عروس و داماد که پونک زندگی می‌کردند. وقتی که یک میلیون تومان بیعانه را داد دستم، گفت: ” ما تهرونی‌ها رنو دوس داریم. من خودم بچه‌ی ناف تهرونم. تو کجا می‌شینی مهندس؟”. هر جور حساب کردم که اگر پونک ناف تهران باشد، آریاشهر می‌افتد جای ناجور شهر که اسمش  را نمی‌توانستم ببرم. برای همین گفتم که من بچه‌ی ناف اهوازم. ناف به ناف شده بودیم. 

شبی که شازده را بردند پونک، حس پدری را داشتم که تک دخترش را شوهر داده باشد. حتی دو سه باری هم رفتم سر لکه‌های روغنی که روی موزائیک‌ها ریخته بود. آن هم با بغض. شازده‌ی خوبی بود. هفته‌ای یک بار می‌بردمش توی کاشانی (یعنی بلوار کاشانی و نه داخل خود آن حضرت). برایم کمک فنرهایش را جا می‌انداختند و درهای عقب را که مثل لامبورگینی بیشتر تمایل داشتند رو به بالا باز بشوند، رگلاژ می‌کردند. یکی دو بار هم  حین حرکت میله‌ی دنده از جا در آمد و مجبور شدم عرض تهران را با دنده‌ی یک بروم تا برایم جایش بیاندازند. یک بار هم لگد انداخت و همان‌جا کنار خیابان ستارخان، مثل قاطری لجوج، ایستاد و تکان نخورد. من هم مزاحمش نشدم و گذاشتم تا صبح همان‌جا بماند. صبح خودش روشن شد.

گمانم خیلی از کسانی که مهاجرت می‌کنند ولی یادشان می‌رود تا تمام روح‌شان را از سطح کوچه و خیابان شهر جمع کنند و با خودشان ببرند آن ورِ آب، دچار یک ناهنجاری می‌شوند. یک ناهنجاری عجیب که هر چیزی را می‌بینند، سوار فلاخن می‌شوند و پرت می‌شوند به هزار سال قبل و خاطرات نخ‌نما و منقضی. درست مثل حس شاملو به آیدا. 

متن هم کما‌فی‌السابق هیچ دخلی به عکس ندارد.