مصطفی!
امروز یک پیام گرفتم از خانم افلاکی. برایم نوشته که همسرش تازگیها بیناییاش را از داست داده. نوشته که نوشتههایم را برایش میخواند و او هم با آنها میخندد. حتی نوشته که روحیهاش هم بهتر میشود. همهی اینها را خیلی مختصر در دو سه جملهی کوتاه نوشته. چه وقت؟ وسطِ ماه نوامبر. خودت که میدانی ماه نوامبر چه ماه عجیبی است. ماه نوامبر دل آدم میشود مثل یک میدان مین. پر از مینهای عملنکرده که هر آینه ممکن است پای کسی برود روی آن و بترکد.
مصطفی!
امروز که پیام افلاکی را گرفتم هزار تا مین با هم ترکید. مینها که میترکند همان اتفاق عجیب رخ میدهد. روح آدم خلاصه میشود توی اشکهایش. چیزی درون آدم جابجا میشود. دنیا میایستد. حتی برگهای زرد درختان که ماه نوامبر مجبورشان میکند تا بیفتند زمین. اما برگها همانجا توی هوا معلق میمانند. ابرها خیره میمانند. بادها میمیرند. همهچیز میایستد. همهی این اتفاقها افتاد.
مصطفی!
دلم خواست برای افلاکی بنویسم. همهی اینها را. نشد. نتوانستم. تبدیل احساسات به کلمات سخت است. گاهی وقتها هم نشدنی است. دلم خواست برایش بنویسم ببخشید که دیگر خیلی نمیتوانم خندهدار بنویسم. کاش مثلا ده سال پیش بود. همان وقتهایی که مینوشتم تا کسی بخندد. آنوقتها اعتقاد داشتم که زندگی یک پدیدهی کوتاه مدت و گه است و هر کسی موظف است کمک کند تا حجم گه بودنش کم شود. تقسیم غم کار آسانی است. گریاندن آدمها هم مثل هلو توی گلو است. راحت. این را هزار سال پیش برای فیلم میم مثل مادر نوشتم. همان که مرحوم ملاقلیپور ساخته بود. همهی غمهای دنیا را گذاشته بود توی خشاب دوربین و همه را بسته بود به گریه. که چی بشود؟ خنداندن آدمها جربزه میخواهد.
مصطفی!
کاش ده سال پیش بود. برای افلاکی خاطرات خندهدار زندگیام را مینوشتم. مثلا ماجرای آن روزی که اول خیابان امیرآباد شاشم گرفته بود و هیچ دستشویی عمومی پیدا نمیکردم. همان که رفتم توی مسجد تا بشاشم. اما خادم مسجد گفت شاش با نماز. ساعت ده صبح، نمازِ چی بخوانم آخر؟ یادت هست که بعدش رفتم آبمیوه فروشی تا از دستشویی آنجا استفاده کنم؟ صاحبش گفت مستراح با آب طالبی. به همین مضحکی. همهی این اتفاقها با کیک زرد پختن آقای احمدینژاد همزمان شده بود. آخرش هم یک پیام اخلاقی دادم که اول مستراح بسازیم بعد کیک زرد. پکیدیم.
مصطفی!
کاش ده سال پیش بود. ماجرای آن روزی که رفتیم خانه احسان را تعریف میکردم. یادت هست؟ صبحش رفته بودیم باغوحش. بعدش رفتیم خانهی احسان. بوی فیل و شترمرغ میدادیم. برایمان تلویزیون را روشن کرد. یادم نیست چه شبکهای بود. دو؟ سه؟ جامجم؟ همان که مجریاش مثل زرافههای توی باغوحش دراز بود. یک زن بود با مانتوی خردلی و کمی کمتر از یک قبضه ریش فرفری داشت. با آن هیبت شده بود شبیه ابرهه. بعد هم یک خواننده آوردند توی برنامه تا به صورت زنده بخواند. برای ما بینندگان عزیز و ابرهه. و خواند. مجری هم مثل آنکه در محضر فیثاغورث نشسته باشد، بدون هیچ حسی تماشایش میکرد. ده سال پیش مجریهای جامجم به اندازهی امروز گه بودند. اما من آنها را خندهدار توصیف میکردم.
مصطفی!
چی شد که این طور شدیم؟ چرا اینقدر غمهای دنیا را تخس میکنیم بین همدیگر؟ چرا نمیخندانیم؟ چرا مراسم ختم را بیدعوت میرویم اما مراسم عروسی را فقط با خواهش و کارت دعوت میرویم؟ چرا برای رقصیدن باید التماسمان کنند؟ چه اتفاقی افتاده؟ من چرا دیگر مثل قدیم اعتقاد ندارم که گهِ زندگی به مرور زمان تبدیل میشود به خاطرات خندهدار؟ چرا ماجرای خانهی کمپلو را نمینویسم؟ همان که با هر نم باران، چاه فاضلابش از توی آشپزخانه میزد بیرون؟ با همین یک ماجرا میتوانم لااقل برای چند ثانیه لبخند روی لب افلاکی بیاورم. اما نمیکنم. چرا؟
مصطفی!
چی شد که اینطور شدیم؟ چرا وقت حادثه و زلزله و سیل، دوست داریم عکس آدمهای دردکشیده را بین هم، مثل حلوای مرگِ شادی پخش کنیم؟ این پخش کردن غم چه فایدهای برای ما دارد؟ جز اینکه دلمان بمیرد و عادت کند به غم و مرگ و زخم دلمهبسته؟ جز اینکه همهی ما بشویم مثل رانندهی ماشین نعشکش که با دیدن هیچ جسدی ککمان هم نمیگزد؟ ما کمک نمیکنیم. فقط خاک غم را پخش میکنیم. چون چیز دیگری بلد نیستیم.
مصطفی!
افلاکی برایم توی ماه نوامبر پیام فرستاد که همسرش گاهی وقتها از خواندن من شاد میشود. خیلی از خودم خجالت کشیدم. از اینکه دیگر نمیتوانم او را بخندانم. از اینکه افلاکی کسی را اینجا ندارد تا بنویسد که به این زندگی با همهی گه بودنش، باید خندید. از ازل تا ابد زندگی یک جوک خندهدار بوده و هست. بخند افلاکی. تو را به جان مصطفی بخند.
پینوشت کنم که عکس و نوشته به زعم خودم مرتبط هستند.