همسایهی شرکتی که در آن کار میکنم، یک حیاط بزرگ دارد که علفهای هرزهی آن تا کمر آمدهاند بالا. هزار بار با داس و چمنزن و علفکش افتادهاند به جان آنها. اما افاقه نکرد. زمین اینجا خیلی بارور است و آدم اگر سه روز انگشتش را بکند توی خاک، جوانه میزند. علف که دیگر جای خودش را دارند. اما هفتهی پیش همسایهی ما دست به کاری زد که غصه سرآید. شش تا بز چموش استخدام کرده تا علفها را بخورند. من روحم هم خبر نداشت که همچین تجارتی هم وجود دارد. استخدام بز برای خوردن علف. میگویند که بز علف را از ریشه میکند. به علاوه بزاق دهانش هم یک چیزی دارد که از رشد دوبارهی علف جلوگیری میکند. به عبارت علمیتر، گه میزند به زندگی علفها و دیگر چیزی سبز نمیشود.
از پنجره که بیرون را نگاه میکنم، شش تا بز را میبینم که با طناب بسته شدهاند به درخت. هر کدامشان به شعاع همان طناب میتواند علف بخورد. هر شش نفرشان هم سخت کار میکنند. از ساعت شش صبح تا هشت شب. هیچ کدامشان هم نمیتواند به محدودهی بز بغلی تجاوز کند. تعریف یک اتوپیا و جامعهی مدنی خلاصه شده در این شش تا بز و حیاط همسایهی ما. سهمها مساوی. علف فراوان. هر از چند گاهی هم که دلشان میخواهد بعبع میکنند. بلند. بدون نگرانی. به نظر من اگر همانطور که انسان از پرندهها الهام گرفت و هواپیما را اختراع کرد، باید از بزهای همسایهی ما هم الهام بگیرد و مدینهی فاضله را سرهم کند. حیف که کسی نظر من را نپرسیده است.