امروز باید زنگ میزدم به شقایق. تنها وقتی که میتوانم تلفن حرف بزنم، پشت فرمان است. از اولِ ماه جولای هم یک قانون سختگیرانه گذاشتهاند و اجازه نداریم حین رانندگی موبایل دستمان بگیریم. حتی شماره هم نمیتوانیم بگیریم. تنها راهش این بود که شفاهی به موبایل بگویم call شقایق. اسم سختی است و فکر نمیکردم اصلا بفهمد منظورم کی هست. اما فورا و بدون تردید شماره را درست گرفت. شگفتانگیز بود. مخصوصا با آن وضعی که من شقایق را برایش تلفظ کردم و انگار داشتم آبنمک غرغره میکردم. موبایلم در عرض همین یکی دو ماهی که با من زندگی میکند، کاملا لهجهام را یاد گرفته. هوش مصنوعی. بعد با خودم فکر کردم اصلا هوش مصنوعی کلمهی درستی برای این جور تکنولوژیها نیست. هوش مصنوعی برای آقای محتشم کاربرد دارد. قدیمها منشی شرکتمان بود. بهش میگفتم زنگ بزن روابط عمومی وزارت نیرو. زنگ میزد بایگانی شرکت واحد. میگفتم آقای رضوانی را بگیر. یا زنگ میزد به پدرم یا میرفت از شیرینیفروشی لادن، نان خامهای میگرفت. هوش مصنوعی یعنی آقای محتشم. نه موبایل که ف را نگفته تا فرحزاد رفته و برگشته. اینها هوش واقعی هستند.
بعد فکر کردم خوشبهحال آدمهایی که این چیزها را اختراع میکنند. چهارچوب فکری کاملا منسجمی دارند و درست میدانند که صد سال دیگر قرار است کجا باشند و چه کار کنند. نقشهی مدینهفاضلهی مورد نظرشان را کشیدهاند و میدانند هال و آشپزخانه و مستراح و حمامش کجاست. ناسا از خیلی سال پیش میداند کجا دارد میرود. گوگل و تسلا و اپل هم همینطور. درست برعکس من. هیچ ایدهای ندارم که مدینهی فاضلهام چطوری است. اصلا نمیدانم کجا هست. نمیدانم از این دنیا چی میخواهم. از بچگی عادتم همین بود. در یخچال را باز میکردم و از دستگیرهاش آویزان میشدم. مثل هندیها که از قطار آویزان میشوند. بعد یکبند از مادرم میپرسیدم چی داریم بخورم؟ مادرم هم بستههای پیشنهادی را ریسه میکرد. شیر؟ خرما؟ ارده؟ کلوچه؟ سیب؟ به همه هم میگفتم نه. حتی گاهی وقتها بستههای غیرپیشنهادی را ارائه میداد. خاویار؟ موز؟ نارگیل؟ باز هم نه. گرسنه نبودم. همین نیمساعت پیش ناهار خوردم. فقط فکر میکردم یک چیزی میخواهم. اما نمیدانستم چی. الان هم همین است. فکر میکنم یک مدینهی فاضلهای هست که من را میطلبد. اما نمیدانم کجاست تا بروم آنجا. هیچ وقت هم زیر بار این منطق نمیروم که اصولا مدینهی فاضله ساختنی است و نه رفتنی. چون ساختن، کار سختی است. در عوض نشستن و غر زدن از اینکه گمشدهی دهر و دیارم، خیلی آسانتر است. همین یک قلم فرق جزئی بین من و محتشم و آنهایی که افق ترسیم میکنند، وجود دارد. مثل همان کسی که موبایلم را طوری طراحی کرده که من را بعد از دو ماه درک میکند و وقتی به فارسی میگویم شقایق، میفهمد.
همهی این فکرهای تاسفبار بابت این است که شقایق گوشی را برنداشت. اگر برداشته بود و حرف زده بودیم، من اینطور وارد وادی ملال و تاسف نمیشدم. شقایق گوشیتو جواب بده همیشه.