مصطفی!
بالاخره پروژهی عسلویه را گرفتیم. همان پروژهی نقشهبرداری معدن آهک. من، پارسا و مرتضی. آقای خندان قول داده که پول زیادی به جیب بزنیم. کارفرما دولت است و مو لای درزش نمیرود. کلا ده روز کار است. نقشه را تهیه میکنیم و پولش را میگیریم و برمیگردیم تهران. میخواهم با سهمم یک پژو ثبتنام کنم. ماشین دوست دارم.
مصطفی!
امروز پرواز کردیم عسلویه. عسلویه شهری است که تمام عناصر جدول مندلیف در آسمانش شناور است. رفتیم خوابگاهی که کارفرما بهمان داده. یک خانه ویلایی. اسم سرایدارش حنیف است. با دشداشه توی خانه میچرخد. بدون شلوار. بیست تا خرگوش سفید هم توی حیاط دارد. قرار است حنیف غذا هم برایمان درست کند. من خیلی خوشبینم و دائم به پژو فکر میکنم.
مصطفی!
امروز روز اول کار است. ساعت چهار صبح ماشین آمد دنبالمان. معدن آهک یک جایی وسط بیابان است. راننده لب جاده پیادهمان کرد. هنوز تا محل پروژه چند فرسنگ راه مانده اما ماشین از این جلوتر نمیتواند برود. پارسا با خالو و دو تا الاغش قرارداد بسته که هر روز وسایل و غذایمان را از لب جاده برساند پای پروژه. مرتضی پیشنهاد داد به جای الاغ، هلیکوپتر اجاره کنیم. پارسا بیلاخ داد. خالو آمد. خالو با الاغهایش آمد. یکی سفید و یکی هم سیاه. خالو خیلی پشمالو است. حتی قرنیهی چشمش هم مو دارد. خالو بساط را بارِ الاغها کرد و راه افتادیم. حنیف برایمان کشکبادمجان گذاشته.
مصطفی!
روز دوم کار است. هوا بیاندازه گرم است و از هفت سوراخ بدنمان عرق میریزیم. خالو زیاد حرف میزند. اسم روستایی که در آن زندگی میکند تنبک است. بدون احتساب الاغها حدود یازده بچه دارد. خیلی هم خالی میبندد. امروز گفت که توی همین معدن آهک با یک ببر کشتی گرفته و آنقدر بیضههای ببر را فشار داده که مرده. مرتضی گفت عسلویه که ببر ندارد. خالو با چوب بهش حمله کرد و گفت شماها کجا درس خواندهاید بیسوادها. پارسا از خنده تلوتلو میخورد. اما من ترسیدم. خالو سه نفرمان را حریف است.
مصطفی!
شبهای عسلویه هم گرم است. حنیف هر شب با دشداشه، امکلثوم گوش میدهد. پارسا هم سرش توی محاسبات است. مرتضی هم افتاده دنبال خرگوشها. مرتضی خیلی تند میدود. گاهی وقتها از سایهی خودش هم میزند جلو. اما خرگوشها تندتر میدوند. جاخالی میدهند. یکهو مسیر عوض میکنند. اما مرتضی با خنده و جیغ دنبالشان میدود. نگاهش که میکنم، حس میکنم بچهام را آوردهام پارک. من بخوابم. فردا صبح دوباره روز از نو روزی از نو.
مصطفی!
امروز خالو برایمان آبگوشت آورده. قابلمه را پتوپیچ کرده و انداخته پشتِ کمرِ الاغ سیاه. نزدیک ظهر الاغ سفید پرید روی الاغ سیاه. خالو چوبش را بالا آورد و فریاد زد و دوید سمتشان. قابلمهی آبگوشت ریخت روی زمین. الاغ سفید ولکن نبود. خالو با چوب میزد توی کمرش و به عربی فحشهای جانکاه میداد. پارسا از آن سمت داد زد که خالو ولشون کن حالشون رو ببرن. خالو الاغها را ول کرد و با چوب افتاد دنبال پارسا. گفت مهندس اگر بچهدار بشن تو کرهخره رو بزرگ میکنی؟ مرتضی از فرط خنده روی زمین دراز کشید. من فقط به فکر آبگوشتی بودم که زیر پای خرها و خالو لگد میشد. گرسنهام.
مصطفی!
پروژه خیلی کند پیش میرود. مار جعفری از پشههای آسمان بیشترند و راه به راه زیر پایمان وول میخورند. خالو میگوید اگر جعفری نیشمان بزند، فوقش تا لب جاده دوام بیاوریم. خالو خیلی قوتقلب میدهد. بهمان گفت که نماز میت تنها نمازی است که بلد است تا از بر بخواند. زمین ناهموار و شیبدار است. من و مرتضی جاهای بلندتر را نقشهبرداری میکنیم. پارسا درشت است و اگر بیفتد، دو تا الاغ برای حملکردنش کفایت نمیکند. خستهایم.
مصطفی!
امروز رفتم به قلهی بلندترین کوه معدن. از آنجا خلیج را دیدم. معدن آهک درست مثل زنی با دامن سفید است که نشسته لب دریا. از آن بالا روستای تنبک هم دیده میشد. قرار است دولت روستا را بخرد و آهکهای زیر آن را صادر کند به کشورهای عربی. خالو میگوید کاش او را هم با آهکها صادر کنند قطر. قطر را دوست دارد. دلش میخواهد یک زن عربِ چاق بگیرد و با او بیشتر بچهدار بشود. از آن بالا جاده هم دیده میشد که مثل یکی از همان مارهای جعفری، سُر خورده بود روی زمین. دو نقطهی سفید و سیاه هم میدیدم. الاغها بودند. خالو خوابیده بود بینشان. صدای آوازخواندن پارسا میآمد. گلنار را میخواند. من نشستم و به پژو فکر کردم.
مصطفی!
روزها پشت سر هم میآیند و میروند. لاغر شدهایم. حالا با یک الاغ نحیف هم میشود پارسا را جابجا کرد. پوستمان سوخته. دستهایمان پینه زده. حنیف با دشداشه و بدون شلوار، بدطعمترین خوراکهای جهان را میپزد و امکلثوم گوش میدهد. مرتضی شبها به زحمت خرگوشها را دنبال میکند اما هیچ کدام را تا حالا نگرفته. پارسا هر شب زنگ میزند به خندان بابت طلبمان. خندان میخندد. ایرانخودرو فروش ویژه دارد.
مصطفی!
امروز برمیگردیم تهران. بعد از هفتاد و دو روز. به تعداد یاران امام حسین. به همان مظلومیت. گمرک فرودگاه عسلویه تمام وسایل نقشهبرداریمان را توقیف کرد. منطقهی آزاد است. باید مالیات بدهیم. وسایل را ول کردیم و برگشتیم تهران. از بالا خلیج و معدن و عسلویه و تنبک را میدیدم. نقشهها تکمیل شده. کارفرما از فردا دینامیتگذاری را شروع میکند. خانههای تنبک را خراب میکنند. خالو و خرها و یازده بچهاش میروند یک جای دیگر. آهکها هم میروند قطر.
شانزده سال گذشت. هشت میلیون تومان دستمزد ما سه نفر بود. دو میلیون تومان آن را گرفتیم که شد خرج حنیف و آبگوشت و خالو و خرها و پول گمرکی. شش میلیون تومان آن را هنوز نگرفتهایم. از معدن هم خبری ندارم. من هنوز در حسرت پژو هستم. همانقدر که خالو در حسرت زن چاقِ قطری است. شاید هم بیشتر.