شهرداری شهر ما چهار ماه پیش تصمیم گرفت تا پیادهروهای بتنی خیابانی که شرکتمان در آن است را عوض کند. پنج کارگر قلچماق استخدام کرده و یک جک بادی و هدفون بزرگ داده دستشان تا پیادهروی قدیمی را تخریب کنند. حالا چهار ماه است که صدای مداوم جک بادی توی گوشمان است. دو سه ماه اول عذاب میکشیدیم. به شهرداری و کارگرها و جکهای بادی و راننده اتوبوسی که کارگرها را هر روز صبح میرساند سرِ کار فحش میدادیم. فحشهای ناجور. اما این ماه آخر، یک جورهایی به صدای جکها عادت کردیم. در واقع اصلا اذیتمان نمیکرد. تا امروز صبح که سر و کلهی کارگرها پیدا نشد. تا الان که ساعت نزدیک سه بعدازظهر است هم نیامدهاند. نمیدانم خواب ماندهاند، اتوبوسشان چپ کرده، جکهایشان خراب شده است یا با شهردار سر دستمزد درگیر شدهاند و اعتصاب کردهاند. اما چیزی که میدانم این است که از صبح صدای جکها توی گوشمان نیست. آرامش ناجوری حاکم است. عادت کردیم به تقتق بدفرم و دائمیشان. صداها شده بود موسیقی پسزمینهی زندگی هر روزمان. الان آرامش نگرانکنندهای حاکم است. آنقدر آرام که صدای بچههایی که چهار کوچه پائینتر مشغول بازی توی پارک هستند را میشنوم. بعضی وقتها هم صدای ماشین پلیس که رد میشود. تازه فهمیدهام که چند تا کلاغ هم روی درخت چنار آنور خیابان لانه دارند و صدای قارقارشان میآید. صبح یک رگه باران هم زد تا فقط ماشینهای تمیز را گلمالی کند و به ریش رانندههایشان بخندد. صدای باران را هم شنیدیم. خیلی صداهای عجیب و غریب دیگری که توی این چهار ماه به کل فراموششان کردهام. حیف که من اصلا طبع شعر ندارم و با شعر گفتن کهیر میزنم وگرنه حتما یک شعر در این خصوص مینوشتم و آخرش میگفتم که اینها لابد صدای زندگیاند که لای فریادهای جکبادی به دستان بیرحم نسیان سپرده شدهاند. یا یک چیزی شبیه به این.
الان بعد از چند ساعت دوباره عادت کردم به شنیدن این صداهای معمولی. بابت فردا نگرانم که دوباره لابد این کارگرهای الدنگ سر و کلهشان با آن جکها پیدا میشود و همهی این خوشیها را محو میکنند. فقط بابت اینکه یک پیادهروی بتنی درست کنند تا ما را از جایی که هستیم برساند به یک جایی که شهردار میگوید خیلی جای خوبی است. یکی نیست بهش بگوید که وعدهی پیادهروی بتنی توی سرت بخورد. من به همین صداهای معمولی زندگی راضیام. صدای کلاغ و پلیس و باران و عرعر بچههای لوس.
خدا کند فردا کارگرها نیایند سرکار. اصلا کلا نیایند بهتر است.