دزد عزیز سلام. حالا که اینها را مینویسم، چهار روز از سرقت شما از همسایهی طبقهی بالای خانهی مادر و پدرم میگذرد. همان خانهی آریاشهر. مادرم گفت که دم غروب، سر حوصله رفتهاید آنجا و در ضد سرقت را پاره و خانه را جارو کردهاید و برگشتهاید. من شما را نمیشناسم اما حدس میزنم که اسمتان جمشید است یا سیاوش یا سیامک. لااقل من و تلویزیون اینطور فکر میکنیم. وگرنه کی اسم پسر دزدش را میگذارد محمودرضا؟
جمشید جان. خواستم خیالتان را راحت کنم که همان شب، مالباخته زنگ زده به ادارهی آگاهی. پلیسها هم آمدهاند آنجا و تحقیقاتشان را مفصل انجام دادهاند. دست آخر هم به صاحبخانه گفتهاند که “آخ، بمیرم براتون. ایشالا پیدا میشه”. و آژیرکشان رفتهاند منزل. خواستم بگویم که خیالتان را مکدر نکنید. بعید میدانم که هیچ وقت گرفتار چنگال عدالت بشوید. در واقع عدالت جزو دستهی نرمتنان است و اصولا چنگالی ندارد طفلکی. در عوض آفرین به شما.در عرض دو ساعت کار هوشمندانه به اندازهی بیست سال زحمت مالباخته درآمد کسب کردهاید. نوش جان.
سیاوش جان. من خودم بیست سال پیش گرفتار یکی از همصنفهای شما شدم. اسمش نیما بود (و نه محمودرضا). پنج میلیون تومان چک بیمحل داد دست من و فرار کرد و رفت. من هم رفتم کلانتری ونک. افسرنگهبان خیلی پدرانه دم گوشم داد زد و گفت که تقصیر خودم و حواس پرتم بوده است که پولم را خوردهاند. اما بعد با قاطعیت یک حکم جلب برایش صادر کرد و داد دستم و بهم گفت برو پیداش کن و بیارش اینجا تا مادرش را به عزایش بنشانم. از شادی اشک در چشمهایم حلقه زد. بیست سال است که دنبال نیما میگردم، اما پیدایش نمیکنم. خیلی نگران سلامتیاش هستم.
سیامک عزیز. تنها اشکال قضیه این است که همسایههای خانهی پدرم، پول ریختهاند وسط و میخواهند در آکاردئونی فلزی نصب کنند. زحمتی به زحمتهای شما اضافه میکنند. ببخشید. البته ما خیلی سال پیش که اهواز بودیم، یک جمشید بود که خانهی آقای پهلوان را پاکسازی کرد. صبح فهمیدیم که با دستگاه فرز قفل را بریده. حالا لابد شما به لیزر مجهزید. در آکاردئونی که چیزی نیست و حتما از پس آن برمیآیید. تازه فهمیدهام که بعضی از همکارانتان دستگاه طلایاب هم دارند. چه ایدهی زیبایی. به هر حال زمان شما ارزشمندتر و پرسودتر از این حرفهاست که بخواهید به خانهی فقرا هم سر بزنید. آفرین.
جمشید جان. فقط ماندهام که با دل نگران پدر و مادرم چه کار کنم. حقیقتش این است که سرزده رفتن شما به آن خانه کمی غافلگیرشان کرده. البته نگران آمدن شما نیستند. بیشتر نگران این هستند که وسط نقطهی کور عدالت نشستهاند. به هر حال ما آدمهای معمولی، خانههایمان را روی نقطه کور عدالت و قانون میسازیم و از دید خارج هستیم. اگر کمی به تکانی به خودمان میدادیم و جابجا میشدیم، وضع ما هم بهتر میشد و اسممان را میگذاشتیم فریبرز. وگرنه نه تقصیر شماست و نه مامور خادم. شرمندهایم به خدا.
به هر حال امیدوارم هر جا که هستید خسته نباشید. ممنونم ازتان که بدون سر و صدا کارتان را انجام میدهید و کسی را از خواب بیدار نمیکنید.