من نزدیک به ده سال عاشق کریسدیبرگ بودم. تمام دوران دبیرستان و دانشگاه. یکی دو تا آهنگش را پژمان داده بود تا گوش کنم. گوش دادم و کیف کردم و رفتم توی نخش. تمام آلبومها و آهنگهایش را داشتم. حتی چند تا آهنگی که قبل از تولد من توی دوبلین خوانده بود. آهنگهایی که خودِ آن حضرت هم احتمالا یادش نیست که یک زمانی آنها را خوانده. روی جلد نوارها اسم آهنگها را با لتراست نوشته بودم و مثل نسخهی اصلِ انجیل نگه میداشتمشان. روی او تعصب داشتم و دو بار توی خوابگاه سر اسمش خون به پا کردم. اعتقاد راسخ داشتم که بهترین خواننده است و هیچ آهنگ بدی ندارد و کلا الههی صدا و رفتار و اخلاق و کردار است. کلا دل من خاک حاصلخیزی دارد و وقتی تخم عشق را در آن میکارم، لوبیای سحرآمیز در آن سبز میشود و با تبر نمیشود آن را انداخت.
البته داستان نفرتم هم همینطور است. من گوگوش را دوست ندارم. تخم نفرتش هم هزار سال پیش کاشته شده است. کلاس دوم راهنمایی که بودم، یک مینیبوس فیات بود که هر روز صبح ما را سر گلستان سوار میکرد و میرساند ته گلستان. مدرسه. بیست تا صندلی داشت اما نصف مدرسه را سوار میکرد. فیات ضبط صوت داشت. رانندهاش هم دل گنده بود و آهنگ میگذاشت برایمان. ما هم بعضی وقتها برایش نوار میبردیم و آهنگ درخواستی برایمان پخش میکرد. یک بار هم من یک کاست از فرید کش رفتم و دادم دست رانندهی فیات. قرار بود پتشاپبویز باشد. فرید همیشه نوارها را توی جلدهای اشتباهی میگذاشت. کاست گوگوش بود. آهنگ “من آمدهام وای وای”. این بدترین انتخاب برای یک فیاتِ پر از پسرهای سیزده چهارده ساله است که از سر گلستان میخواهند بروند ته گلستان. من هم شدم دستمایهی تمسخرشان و تا خرداد ماه دست از سر من برنداشتند. تخم نفرتِ از گوگوش را کاشتند توی دلم. کلا چهار تا آهنگ ازش گوش ندادم اما به اندازه چهار هزار آهنگ ازش بدم میآمد.
ماجرا فقط آهنگ نیست. یک بلاگر بود که یکی دو نوشتهی اولی که ازش خواندم را بینهایت دوست داشتم. شدم پیرو راستینش. هر چی مینوشت را با تعصب میخواندم. نود درصد چرت مینوشت. اما من صد درصد نوشتههایش را بابت همان تخم عشقی که روز اول کاشتم، با چشم کور میخواندم. از ماشین هوندا تنفر دارم. از میگو و مهرجوئی هم همینطور. عاشق سوزوکی و ژولیت بینوشام. دلیل عشق و نفرتم هم شبیه به دوپاراگراف بالاست. کلا گمان کنم ماهیت عشق و نفرت همین است. دلیلشان فقط همان تخم اولیه است که اساسا کسی ازش خبر ندارد. کسی چه میداند تخمی که درخت چنار بیست متری پشت خانهاش از آن به وجود آمده، چه شکلی است. اصولا هیچ نظر کارشناسیاس بر اساس عشق و نفرت صادر نمیشود.
من کریسدیبرگ را دوست داشتم. ده سال تمام. خودم بهش پر و بال دادم و در واقع توی ذهنم یک قهرمان ازش درست کردم و تمام تعصبم را ریختم پایش. به هر حال آنوقتها به کوئین و نیناسایمون و کینگ دسترسی نداشتم. جایی که انتظامی نباشد، مجبورم عاشق گلزار باشم. یا احمود محمود که بمیرد، عاشق بلاگرهای پیزوری بشوم. یا وقتی آنقدر لوبیای سحرآمیز تنفر، سرش را بلند کند، هیچ آهنگی از گوگوش را گوش نمیدهم تا شاید ازش خوشم بیاید. آدمهایی که توی ذهنم میسازم، هیچ شباهتی به خودِ واقعیشان ندارند. هزار بار زشتی و زیباییشان بزرگتر میشود. در واقع دلم میخواهد که اینطوری باشند. غیرواقعی و خارج از تصور. هیچ نظر کارشناسیاس بر اساس عشق و نفرت صادر نمیشود.