سه چهار هفتهی پیش این عکس را گرفتم. یک جایی توی تورنتو. یک پیانوی پکیده ول کرده بودند وسط خیابان و هر آدمی که دلش میخواست میتوانست بشیند پشت آن و آهنگ بزند. حالا بماند که پیانو کوک نبود و کلید سُلاش صدای فا میداد و کلید فای آن هم صدای طبل. صد نفر آمدند و نشستند پشت پیانو و یک از یک بدتر و ملالانگیزتر آهنگ زدند. حتی یک زن جوان، با اعتماد به نفس و انگشتان کشیده آمد و یک آهنگی زد که قرار بود فور الیزه بتهوون باشد. همین آهنگی که روی دنده عقب زامیادها و خاورها میگذارند. اما نتیجه یک سری نت نامفهوم شد و دوستپسرش کشانکشان از پیانو جدایش کرد. یا مثلا مردی آمد که از پشت شبیه به ریچاردکلایدرمن بود. از نشستن و فرم دستها و چشمهای بستهاش معلوم بود که با پیانو بزرگ شده است. اما بعد از ده ثانیه فالش زدن، خودش را تسلیم کرد و رفت از دکهی آنور خیابان بستنی خرید.
تا اینکه آدم ده دوازده سالهی توی عکس با مادرش آمد. پنج ثانیه با کلیدهای پیانو ور رفت و کوبید توی سرشان. بعد خیلی قشنگ آهنگ جینگلبلز را زد. کمی متفاوت بود اما به نسبت ریچارد و زن خوشانگشت، فوقالعاده زد. یک جورهایی انگار قلق پیانو آمده بود دستش و با هم رسیده بودند به صلح. یک تفاهم نانوشته. عکس را فرستادم برای تیام و ماجرا را برایش گفتم و خندیدیم بابت آن. تهش گفت: “مثل آدمها. یه نفر هست که فقط میتونه درست و غیرفالش صدای نت آدم رو دربیاره.” یا یک چیزی شبیه به این. که خب، باهاش موافقم. هر پیانوی پکیدهای که گوشهی خیابان هم افتاده باشد، بالاخره یک آدم هست که از راه برسد و قلقش را بلد باشد و صدای درستش را دربیاورد. همانی که در زبان انگلیسی بهش میگویند “the one”. آن کسی که باید باشد. خلاصه اینکه باید نشست سرِ گذر و آنقدر صبر کرد تا بالاخره “دِ وان” بیاید و فالش آدم را اصلاح کند. یا اینکه بشینیم کنار ریچارد و فالش باشیم و بستنی بخوریم. یا هیچکدام و درِ پیانو را ببندیم و به مدد رطوبت و موریانه بپوسیم و وقتی از کل هیکلمان فقط کلیدهای سیاه و سفیدمان باقی ماند، مردم بیایند بالای سرمان و بگویند مرحوم خیلی فالش بود. البته آنروز که خیلی هم دیر است، بین همهی آن مردم، یک دختر ده دوازده ساله با لباس آبی گلدار میآید بالای سر کلیدهایمان و زیر لب میگوید خیلی هم فالش نبود، من زبانش را بلد بودم. من “دِ وان” بودم.