قدیمها همینجا یک دل سیر غیبت آماندا را کرده بودم بابت پرحرفیاش. اینکه در جواب یک سوال ساده، حتما باید سه پاراگراف مفصل حرف بزند. گفتم که یک بار ازش پرسیدم حال سگت چطور است؟ سی دقیقه برایم حرف زد. از سلمانی کردنش. ماجرای عقیم کردنش. خاطرات تولهگیاش. تاریخچهی رابطه سگسانان و انسان. و آخرین جملهاش هم این بود که حال سگ خوب است و مرسی از احوالپرسی. البته قسمت خوب ماجرا این است که آماندا ساعت ده صبح کارش را شروع میکند و من ساعت هفت. سه ساعت آرامش مطلق.
سه روز پیش گوش آماندا درد گرفته و رفته درمانگاه. دکتر بهش گفته یک باکتری موذی افتاده به جان گوشش و دارد آن را میجود. حالا یا بابت آب استخر بوده یا چیزی که نباید میرفته توی گوشش، رفته توی گوشش یا هر دلیل دیگری. دکتر برایش قرص تجویز کرده که باید روزی یکی بخورد و بهش گفته که چیز مهمی نیست و زود خوب میشوی.
امروز آماندا راس ساعت هفت صبح سر کار حاضر شد. با چشمهای افتاده و پفکرده اما بسیار خندان، لیوان قهوهاش را گرفت دستش و تکیه داد یه چهارچوب در اتاقم و ماجرای گوشش را مفصل تعریف کرد. حتی میدانم که رنگ چشمهای دکترش، آبی بیکران اقیانوس آرام بوده و ماشین آماندا موقع راندن به بیمارستان دو بار ریپ زده و مادرش دیروز از حراجی به اندازهی یک پشت وانت شمع خریده است. بعد هم گفت که قرصها عوارض جانبی بامزهای دارند. بیخوابی، پرحرفی، شادی نامناسب، توهم و افسردگی. واقعا راست میگفت. همهی این عوارض را یک جا توی صورتش میدیدم. هفتهی دیگر باید برود کالیفرنیا بابت خاکسپاری پدربزرگش. ماجرای مردنش را تعریف کرد و آنقدر به مرحوم خندید که نصف لیوان قهوهاش ریخت زمین. بعد هم چشمهایش خیس شد. بعد گفت که ساعت هفتِ صبح، ساعت خیلی قشنگی است و میخواهد برنامهی کاریاش را عوض کند و زود بیاید سر کار (خاک بر سر من). بعد به ناتاشا گیر داد که مثل تعمیرکارهای کامیون لباس میپوشد. همهی اینها را با خمیازه و خنده گفت.
ساعت هشت و نیم صبح شده. آماندا نشسته روی میز ناتاشا و برایش از وجنات دکتر حرف میزند و آیندهی متزلزل صنعت گوشت. من دستهایم را کاسه کردم زیر چانهام. به آیندهام فکر میکنم. به آیندهی من و آماندا. به خطابههایی که قرار است گوش کنم. به صنعت علیل داروسازی که قرصهایش یک درد را مداوا میکند و هزار درد دیگر تولید میکنند. قرار هم نیست هیچ نتیجهی اخلاقی بگیرم. من فقط مستاصلم. همین.