اتاق کارم را جابجا کردم و آمدهام روبروی آبدارخانه. قهوهساز. یخچال. سینک. یک کتری برقی هم جلوی چشمم هست. پارسال با رئیس بزرگ حرف زدم و با شمشیرِ علم قانعش کردم که چای بهتر از قهوه است. مجبورش کردم برایمان کتری برقی بخرد. نصف شرکت را معتاد به چای کردم. خودم هم حکم ساقی را دارم و چای خشک تخس میکنم بینشان. هر ده دقیقه یکی میآید و کتری را تا گلو پر میکند از آب. دکمهاش را میزند و صبر میکند تا آب جوش بیاید و دکمهاش بپرد و الخ. هر روز شاهد هزار بار جوش آمدن کتری هستم. دو ثانیه بعد از زدن دکمهی کتری، شروع میکند به سر و صدا و فسفس و تقتق کردن. انگار تکتک مولکولهای آب میخواهند جوش آمدن قریبالوقوعشان را فریاد بزنند. تا ثانیهای که آب جوش بیاید، فریاد کتری هم بلند و بلندتر میشود. بعد هم یک تلق میکند و دکمه میپرد و سر و صدایش میخوابد.
کتری من را همیشه یاد سعید میاندازد. خوابگاه میرعماد با هم هماتاقی بودیم. دو سده قبل از ما آمده بود دانشگاه و کماکان دانشجو بود. بعد از ده سال با دوستدخترش به هم زد. از دوران حمورابی به این ور با هم رفاقت داشتند. یک بار حرفش را پیش کشید و گفت: “رابطهی من و دیانا مثل جوش اومدن کتری بود. تا وقتی که میخواستیم به هم برسیم، سر و صدای جوش آمدنمون گوش فلک رو کر میکرد. اما وقتی دکمهی ترموستاتمون پرید، خیلی بیصدا و آروم، خنک و دور شدیم. اینقدر آروم که خودمون هم نفهمیدیم کی اینهمه از هم دور شدیم.”
از وقتی که اتاقم را جابجا کردم، بیشتر حرفش را میفهمم. روزی صد بار کتری جلوی چشمم با سر و صدا جوش میآید و بیصدا سرد میشود. ماجرا مثل چرت زدن توی قایق است. چند ساعت بعد که بیدار بشوی، میبینی چقدر از ساحل دور شدی. بیصدا و آرام. لامصب نشستن توی قایق دائم پارو زدن میخواهد. کمی غفلت کافی است تا آدم را ببرد هزار کیلومتر دورتر از ساحل سلامت. دور شدن آدمها به شکل ناجوانمردانهای بیصدا و خزنده اتفاق میافتد. من همیشه از اتفاقات بیصدا میترسم. از دور شدنهایی که مثل سیانور، آرام آرام میکشند.