دویست سال پیش که تصمیم گرفتم مهاجرت کنم، با خودم فکر کردم از این خاک میروم تا حاشیهی زندگیام کمتر شود. شبها با خیال راحتتر سرم را روی بالش میگذارم و نگران رانندگی و پرت کردن آشغال از طبقهی پنجم و سر پا جیش کردن و لبخند زدن به دختر همسایه و ذرات معلق در هوا و بوتاکس و الخ نباشم. در واقع خواستم با حذف دغدغههای شناور در کف مطالبات، خودم را برای مرحلهی بعدی آماده کنم. به هر حال برای نباختن و رسیدن به نور، عبور از تاریکی لازم است. بابت آن بهای زیادی هم پرداختم. دوری از آدمهایی که دوست دارم. دوری از چاغاله بادام و درکه و ریحان و نعناع و بوی خوش مادر و پدر و عمو عمو گفتن بچهی برادر و هزار چیز دیگر. حتی اتهام نماندن و نجنگیدن روی پیشانیام را هم قبول کردم. ته ذهنم، خودم را توجیه میکردم که انسانها همه لزوما پارتیزان به دنیا نمیآید و قرار نیست تمام عمرشان را مثل میرزا کوچک خان جنگلی و زاپاتا و چگوارا، با مبارزه سپری کنند. بعضی آدمها مثل من، محدودتر فکر میکنند و آرمانشهرشان در یک کف دست آسمان آبی با حجم محدودتری از نگرانیها، خلاصه میشود.
حالا هم همه چیز درست پیش رفت الا یک قسمت قضیه. اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم بعضی نگرانیها مثل آدامس میچسبند به شلوار و به هیچ وجه ولکن آدم نیستند. حتی اگر به اندازهی یک نیمکره ازشان فاصله بگیری. هر چقدر آدم گوش و چشمش را ببندد و دائم با خودش تکرار کند که دویست سال پیش، بند نافی را که به آن خاک وصلت میکرد، بریدی. صرفا بابت ندیدن دغدغهها. اما خب طول کشسانی آدامسها گاهی وقتها به اندازه یک نیمکره است. یک فکرمبهم توی سر آدم است که انگار یک چیزی آنطرف جا گذاشته و باید برود و پیدایش کند و با خودش بیاورد این طرف. اما چیزی برای آوردن نیست. هویت چیزهایی که دغدغهشان را داری، فقط با آن خاک معنی پیدا میکنند. آدمها. ستون عمارتها. زبان. غذاها.
البته ماجرا به همینجا ختم نمیشود. من بعد از این دویست سال مهاجرت یک جورهایی با خاک اینطرف هم خو گرفتهام. درست مثل یک کلیهی پیوندی هستم که بدن پیوندشونده من را پذیرفته و به هم جوش خوردهایم. تا آخر عمر معلوم است که پیوندیام اما به هر حال بخشی از سیستم و مجرای گردش خون اینور شدهام. همین است که دغدغههای اینور هم پررنگ میشوند. آدمهایی که دوستشان دارم. خاکی که نگرانش میشوم. هوایی که باید مراقبش باشم. یک کلیهی پیوندی که نگران دو بدن است.
خلاصه اینکه همان حرفِ آقای سعدی که بنیآدم اعضای یک پیکرند. دقیقا همان. اگر آن را در محاسباتم لحاظ میکردم، احتمالا به این نتیجه میرسیدم که بعضی نگرانیها با تغییر مکان جغرافیایی حل و فصل نمیشوند. حتی اگر یک نیمکره ازشان فاصله بگیری، باز هم کش میآیند و تا ته دنیا میآیند دنبال آدم. شاید هم آدم ناخواسته یک چیزی جا میگذارد که هیچ رفتی قادر به بردنش نیست.