عزیزم!
امروز دوباره یکی از سینهسرخهای حیاط پشتی خودش را کوباند به شیشهی پنجره. تا حالا هزار بار این اتفاق افتاده است. تقصیر بهار است. یک جایی خواندهام که رگ عاشقی سینهسرخها در بهار به تف بند است و راه به راه عاشق میشوند. عاشق همهی سینهسرخهای شهر. حتی وقتی که تصویرشان را توی شیشه میبینند، عاشق خودشان هم میشوند. درست مثل همین سینهسرخی که امروز خودش را توی شیشه خانه دید. انتحار زد و از بالا شیرجه رفت توی شیشه. آنقدر محکم خودش را کوباند که افتاد زمین و دیگر نتوانست پرواز کند. کمی تلوتلو خورد و بعد نشست روی سنگهای حیاط و مبهوت زل زد به پنجره. لابد با خودش فکر میکرد که چی شد؟
عزیزم!
دو ثانیه طول نکشید که یک قرقی از بالا شیرجه زد و سینهسرخ را کشید به چنگال و با خودش برد و به آنی در سینهی آسمان محو شد. این هم هزار بار اتفاق افتاده است. قرقیها همیشه منتظر این فرصت هستند تا سینهسرخهای گیج را بخورند. سینهسرخهایی که بهای عاشق شدنشان را اینطور پس میدهند. هر بار هم که این را میبینم لعنت میفرستم به بیعدالتی حاکم بر نظام هستی. اینکه همیشه یکی باید عاشق شود. یکی باید بخورد. یکی باید خورده شود. من همیشه معتقد بودم که عدالت افسانه است.
عزیزم!
آن شب دیر وقت یادت هست که برایت میگفتم زندگی در نظامی که بیعدالتی قانون اول آن است، ملالآور است. مخالف بودی. معتقد بودی که آنچه مهم است تعادل است و نه عدالت. میگفتی تعادل دایرهی بزرگتری از عدالت است. جهان هستی تعادل دارد و راز بقای آن هم صرفا همین تعادل است و نه عدالت. بعد هم ته بطری را آوردی بالا و گفتی که از بالا جهان را نگاه کن. بیگ پیکچر را که ببینی، تعادل را میبینی. تعادلی که تمام عدالتها و بیعدالتی را زیر دامنش گذاشته است. اینطور که دنیا را نگاه کنی، آرامش بیشتری پیدا میکنی.
عزیزم!
من از آن شب که ته بطری را بالا آوردی تا همین الان، هستی را از بالا نگاه کردم. تعادل را میبینم. خرده عدالتها و بیعدالتی زیر آن را میبینم. حق با تو بود. اما هیچ وقت نتوانستم به آرامش برسم. حالا فکر میکنم که زندگی در نظامی که بیعدالتی مایهی تعادلش میشود، چقدر ملالت تولید میکند. اینکه بخشی از جهان هستی باید بلعیده شود وگرنه تعادل به هم میخورد. اینکه سینهسرخها عاشق شوند و درست در ثانیهی رسیدن به معشوقشان سرشان میترکد. قرقیهای فرصتطلب. نرسیدنهای متوالی. بوسههایی که روی آینهها و شیشههای سرد میماسد. بغلها که مثل ماهیهای بیرون از تنگ، کبود میشوند و از نرسیدن تلف میشوند. بچههای یک پا. دندههای بیرون زده. چشمهای وقزده. جیبهای گود.
عزیزم!
تو درست میگفتی. جهان ما پر از تعادل است. تعادلی که مایهی آن بیعدالتی است. تعادلی که برای هضم آن یک بطری هم کفایت نمیکند.