من یک سیامکِ درون داشتم که چهار سال پیش، یکهو از لای شیارهای مغزم زد بیرون. کارد گذاشت بیخ گلویم تا یک وبلاگ درست کنم و خاطراتش را برایش بنویسم. هیچ کس از آن وبلاگ خبر نداشت الا من و سیامک و مدیرعامل وردپرس. همهی خاطرات سیامک برمیگشت به یک تیمارستان بزرگ، روی یکی از تپههای مشرف به دریای برنت. اخلاق تندی داشت اما درجمع پسر خوبی بود. ملات داستانهایش و روایت کردنش را دوست داشتم. خیلی خوب حیاط تیمارستان و درخت بلوط صد ساله و نیمکت سنگی پای آن را توصیف میکرد. اینکه چطور نور ضعیف خورشید خودش را با مشقت از لای شاخههای خشک درخت میرهاند تا روی چمنهای برمودا، نقاشیهای مبهمی خلق کند. یا اتاق تاریک و نمورش که همهی پنجرههایش را با پردههای کلفت پوشانده بود تا تاریکتر و نمورتر شود. بیشتر خاطراتش برمیگشت به یک زن ریزجثه که هر از چند گاهی سرمیزد به سیامک. اسمش را هم نمیگفت. فقط میگفت زن. عمدا دوست داشت یک رگه اروتیک هم قاتی خاطراتش باشد. حتی داخل شدنش به اتاق. میگفت زن درِ اتاق تاریکم را باز کرد. قبل از او نور اریب خورشید مثل یک بچهی شیطان خودش را پهن کرد کف اتاق. از لای لباس ساتن زن. یک طوری که به عمد لباس را در نور خودش حل کند و فقط پرهیب اندامش را لای چهارچوب در باقی بگذارد. در این حد سیامک بیشرف بود. نه من و نه مدیرعامل وردپرس نمیدانستیم که این زن وجود خارجی دارد یا نه. فقط میدانستیم روح سیامک جا مانده لای همان لباس ساتن. هیچ وقت هم به زن اجازه نمیداد از چهارچوب در داخلتر شود. کلا غلظت آن زن در خاطرات سیامک، مثل غلظت بخار روی لیوان چای داغ بود. نمیشد لمسش کرد. فقط برای تماشا کردن بود. تماشای رقص و بالا رفتن آن.
یک سال برای سیامک نوشتم. بالاخره دعوایمان شد. من میگفتم که تیمارستان را ول کند و دست زن را بگیرد و برود یک جایی آن سر دریای برنت برای همیشه. اما سیامک لجوج نمیخواست. نرسیدن را رمز ماندگاری میدانست. مرز او همان چهار چوب در بود با پرهیب زن. مرز همهی خوبیها و بدیها. مرز خیال و واقعیت. سر همین به تفاهم نرسیدیم و دعوایمان شد و من هم بعد از چهارصد پست کوتاه، وبلاگ را پاک کردم. درست انگار آبراه بزرگ کف دریای برنت را باز کنم و تمام آب آن را به همراه تپههای دورش و سیامک و زن و پرهیب و لباس ساتنش را رد کنم تا برود. خلاص. یک لیوان سرد چای که هیچ بخاری از آن بلند نمیشد.
من ماندم و آقای مدیر عامل. امروز بعد از چند سال دلم برای سیامک خسته که نشسته روی آن نیمکت سنگی تنگ شده. سیامک عزیز من.