صد و نود و دو

مصطفی!

یک کانسپت قشنگ در عکاسی وجود دارد به اسم بوکه. لابد یک اسم ژاپنی است. مثلا معنی‌اش می‌شود مات و محو. وقتی با دیافراگم باز روی سوژه‌‎ فوکوس می‌کنی، همه چیز پشت آن به شکل قشنگی محو و مات می‌شود. یک جورهایی معجزه‌ی فیزیک است. یک جورهایی شق‌القمر کردن لنز است. روی هر چیزی که در این دنیا دوست داری فوکوس می‌کنی. بعد معجزه رخ می‌دهد و همه‌ی عالم و آدم را به شکل قشنگی محو می‌کند. رنگ‌های‌شان را با هم قاطی می‌کند. به هیچ چیزی اجازه نمی‌دهد تا به اندازه‌ی سوژه‌ات شفاف و واضح باشد.

مصطفی!

هر وقت عکسی می‌گیرم که بوکه‌ دارد، یاد تو می‌افتم. یاد آن روزهایی که عاشق دختر نقاش شده بودی. همانی که تو را به برگ چغندر هم حساب نمی‌کرد. اما او برای تو از یک مزرعه‌ی چغندر هم شیرین‌تر بود. همین شد که تو فقط دختر نقاش را می‌دیدی و همه‌ی دنیای پشت سر او برایت محو و یک‌پارچه شد. چون دنیا اصلا برایت مهم نبود. خیابان‌ها و درخت‌ها و آدم‌ها و صدا‌ها، همه فقط برای تو حکم یک پس‌زمینه‌ی تار و مبهم داشت که پشت سر دختر نقاش افتاده بود.

مصطفی!

هر وقت عکسی می‌گیرم که بوکه‌ی خوبی دارد، یاد تو می‌افتم که انگار افتاده بودی توی تاریک‌ترین و عمیق‌ترین اقیانوس جهان و هیچ صدا و نوری را نمی‌دیدی. خانم نقاش را مثل کلاژ بریده بودی و گذاشته بودی روی بی‌رنگ‌ترین و بی‌روحترین کاغذ دنیا.  همه‌ی زندگی‌ات شده بود همین قشنگ‌ترین بوکه‌ی عالم.

مصطفی!

قسمت غمگین ماجرا این است که وقتی عکسی را با بوکه گرفتی، دیگر راهی برای زنده کردن دنیای پشت آن نداری. عکس محکوم است تا با یک سوژه‌ی شفاف و دنیای مات پشت سر آن تا ابد زندگی کند. این حقیقت غم‌انگیز هم، من را به یاد تو می‌اندازد. تو هم خودت را محکوم کردی به یک دنیای مات و خارج از فوکوس. تا ابد. دنیای قشنگی که هیچ چیزی در آن ماهیت مستقلی ندارد. همه چیز درهم‌آمیخته و مبهم است. یک غبار یکپارچه که فقط به درد آن می‌خورد تا پس‌زمینه‌ی زندگی باشد. نه خودِ زندگی. همه‌ی درخت‌ها و آدم‌ها و شهرها و خیابان‌ها و نورها و صداها برای تو یک ماهیت مخلوط و بی‌فایده دارد.

مصطفی! کاش حواست را بیشتر می‌دادی و همه چیز را محو نمی‌کردی. دختر نقاش رفت. حالا تو ماندی و این دنیای بدون بُعد که هیچ محور مختصاتی برایت ندارد. تا ابد. 

این عکس را که گرفتم، یاد تو افتادم مصطفی.