در اینکه خلقت مالامال از باگ است و چفت و بست درستی ندارد، شکی نیست. اما این وسط بزرگترین باگِ آن، گرد بودن کرهی زمین است. هزار ایراد به همین کره بودنش وارد است. این حقیقت تلخی است که روی کره راه رفتن، آدم را به هیچ کجا نمیرساند. هر چه قدر هم که آدم بدود و یورتمه کند، باز هم میرسد سر جای اولش. فرار در این جا بیمعنی است. آدم هر چه قدر از چیزهایی که دوستشان ندارد فرار کند و دور شود، از آن طرف به آنها نزدیکتر میشود. تهش، سر جای اول هستی. درستتر آن بود که زمین را کروی نمیساختند. باید یک صفحه وسیع میساختند که انتها نداشت. آنطور آدمها میتوانستند تا جایی که دلشان میخواست از چیزهایی که دوست ندارند، دور بشوند. بینهایت دور بشوند. بینهایت کلا کانسپت خیلی خوبی است. یک کانسپت خیالی و مفید. ایدهآل من همین بینهایت است. همین رفتن و نرسیدن. همین دور شدن بیاندازه.
کروی بودن زمین با ماهیت انسان هیچ سنخیتی ندارد. انسانی که خودش با فاصلهی کمی رتبهی دوم باگ خلقت را دارد. اشرف مخلوقاتی که با حفظ سمت، پستترین حیوان خلق شده هم میتواند باشد. هر خانه و محل سکونتی یک گربهرو هم باید داشته باشد. یک راهی برای فرار از دست صاحبخانهی بداخلاق. اما خب. زمین کروی است. سر و تهش دقیقا یک نقطه است. اگر من معمار این بنای باشکوه بودم، یک گربهرو خلق میکردم. یک سوراخ کوچک که آدمها نرم از آن بخزند بیرون تا از کرویت این خانه خلاص و بینهایت از آن دور شوند. بدون اینکه بمیرند.