ماشینم پنچر شده. آمدهام پنچرگیری. سرش شلوغ است و نیم ساعت دیگر دکانش را میبندد. اگر کارم را راه نیندازد، زندگیام پنچر میشود. اول با اقتدار گفتم که لطفا پنچریاش را بگیر. حالا افتادهام به التماس و قسم و پای تمام ائمهاطهار و مسیح و مادر محترمش را کشیدهام وسط. مرد پنچرگیر افتاده به شک که کارم را راه بیندازد یا حوالهام بدهد به فلان. سرش را میخاراند و سرتا پایم را نگاه میکند. انگار بخواهد به ازای پنچری، وجودم را پایاپای تاخت بزند. بالاخره با اکراه قبول کرد.
سه سال پیش میخواستم یک داستان کوتاه بنویسم و بفرستم برای یک مسابقه. آخر داستان شخصیت عوضی داستان افتاد دنبال شخصیت غیرعوضی داستان و لبهی یک پرتگاه خفتش کرد. بعد همانجا مغزم قفل کرد. نمیتوانستم تصمیم بگیرم که طرف را پرت کنم پایین و بکشمش یا نه. زندگیاش وصل بود به نوک مدادم. مثل امشب که زندگیام وصل است به نوک درفش پنچرگیر. بالاخره تصمیم گرفتم نجاتش بدهم. دنیا بده و بستان دارد. فکر کنم دعای خیر آدم غیر عوضی داستان، امشب نجاتم داد. فقط ماندهام خون آن آدم عوضی که پایش را توی داستان سراندم و هلاکش کردم، کجای زندگی قرار است گریبانگیرم شود. خدا به خیر کند.
پینوشت کنم که لوکیشن داستان همین بود که عکسش را گرفتم.