مصطفی!
یادت هست بهت قول داده بودم که هر وقت خواستم بروم کنسرت، شرح ماجرا را زنده زنده برایت بنویسم؟ حالا دارم میروم کنسرت. کنسرت منصور. من هیچ وقت منصور را دوست نداشتم. آهنگهایش برایم همیشه سوهان روح بوده. اما خب، دیروز یک نفر بلیط مجانی برایم فرستاد. بعد خوب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که منصور را دوست دارم. کلا من اگر برای جهنم هم بلیط مجانی گیرم بیاید، میروم. اصلا خوب که به عقب برمیگردم، میبینن که منصور برایم نوستالژی هم زنده میکند. مثلا یاد آن دوران میافتم که برای کار میرفتم رودشور. راننده هر روز ساعت پنج و نیم صبح میآمد دنبال من و چهارتا سبیلکلفت که همیشه زیربغلشان بوی کافور میداد. بعد شش نفری توی پیکان مدل پنجاه جان میدادیم تا برسیم به کارگاه. توی راه راننده برایمان آهنگ “زندگی بهتر از این نمیشه”ی منصور را پخش میکرد. منصور من را یاد صورت آبلهای کریم گچکارمان میاندازد که تمام راه سرش روی شانهام میافتاد و چرت میزد.
مصطفی! ساعت نه شب شده و رسیدهام جلوی در سالن. یک نگهبان سیاه بلیطم را چک کرد و هلم داد داخل. قرار است کنسرت ساعت نه و نیم شروع شود. سیستم صندلی پیدا کردن مثل متروی خودمان است. هر کس زودتر برسد، جای بهتر پیدا میکند. من هم سریع یک صندلی کنار استیج رقص پیدا کردم. نفر کناریم یک مرد است که موهایش را خیلی عجیبطور اصلاح کرده. یک چیزی بین ساموراییها و کاهنهای معبد تبت. کلا کلهی این مرد یک نامهی مفصل و جداگانه را میطلبد که برایت خواهم نوشت.
مصطفی! مردهای ایرانی سینههای پرمویی دارند. اینجا همه اصرار دارند تا سه دکمهی بالای پیراهن را ول کنند به امان خدا و بگذارند چمنزار سینهشان هوا بخورد. اما با همین پشم و پیله ، زیرپوستی مشغول ریختن قرهای نرم و قشنگی هستند. آخه الان دیجی غلامعلی آهنگ گذاشته و تا آمدن منصور قرار است مردم را برقصاند. زنهای ایرانی خیلی زیبا هستند، مصطفی. این را همه میگویند. همهی زنهای توی سالن هم زیبا هستند. اما بیشترشان از کمبود پارچهی لباس رنج میبرند. خیاطها، هم از بالا و هم از پائین در میزان پارچهی مصرفی کملطفی کردهاند. با هر تکان ملایمی، تُک لباسها میجهد بالا. یا هر آینه فکرمیکنم که دکمههایشان مثل چسفیل میپرد بیرون و یک بار پرتقال میریزد بیرون (بعضی هم یک بار هندوانه البته).
مصطفی! الان یک آشنا پیدا شد و برایم پارتیبازی کرد و من را فرستاد توی قسمت ویآیپی. فاصلهام تا سِن، مثل فاصلهی خداست با انسان مومن. نزدیکتر از رگ گردن. شک ندارم هیچ کس تا حالا منصور را از این فاصله دیده باشد که قرار است من ببینم. هر از چند دقیقه هم برمیگردم تا مردم عادی و غیر ویآیپی را نگاه کنم. کاش اینجا بودی و میدیدی که مهم بودن در جامعه چقدر کیف دارد. اما مصطفی همین حالا یک نفر که پارتیاش از پارتی من کلفتتر است، آمد و صندلیام را اشغال کرد. باید برگردم عقب لای قشر معمولی جامعه. صندلی قبلیام را هم گرفتهاند. مجبورم بروم ته سالن. حس تاجر ورشکستهای را دارم که مال و منالش را از دست داده. اصلا خوب شد که اینجا نیستی.
مصطفی! حالا برایمان سرود ملی را پخش کردهاند. یک دختر لباس قرمز با سرود ملی مشغول رقصیدن است. اما من دستم را مثل یک شهروند متعهد گذاشتهام روی سینه و همخوانی میکنم. حالا هم منصور دوان دوان آمد روی صحنه. رسیده و نرسیده شروع کرد به خواندن. شور حسینی مردم را فرا گرفته و همه با موبایلهایشان هجوم بردهاند جلو و مشغول ثبت این لحظات روحانیاند.
مصطفی! از آهنگ دوم به بعد، موبایل به دستها مشغول رقصیدن شدند. کلا اینجا دو دسته آدم آمدهاند. یک دسته حتی با سرفه کردن منصور هم قرهای عمیقی میدهند. دستهی دوم هم آدمهای خیلی شیکی هستند که شق و رق نشستهاند روی صندلی و نوک سبیلشان را میجوند. حتی حاضر نیستند پلک بزنند. انگار آمدهاند سمپوزیوم فولاد.
مصطفی! حالا منصور زده به سیم آخر و خیلی پرحرارت میخواند. حرکات مردم هم ماورای تصور و رقص است و بیشتر شده شبیه به عملیات تکاوری. اگر ترامپ سرزده بیاید داخل حتما تحریمها علیه ایران را تشدید میکند. چهار پسر و دختر جوان با یک کیسه پلاستیک سیاه آمدند و نشستند کنار من. یک بطر عرق سگی قاچاق کردهاند داخل سالن. تعارف کردند. قبول نکردم. با چهار تا حرکت گازانبری ته بطری را آوردند بالا. حالا ایستادهاند جلوی من و با آهنگ بریباخ میرقصند. باسنهای جورواجور جای منصور را گرفته.
مصطفی! کنسرت رو به اتمام است. منصور سال نو را تبریک میگوید و خیلی عارفانه دارد از ما مردم خونگرم و دوستدشتنی و خوشرقص تعریف میکند. دختر لباس قرمز هنوز مشغول رقصیدن است. بدون آهنگ. همه راضی و خوشحالند. چهار نفر کنار دستیام بیشتر از همه خوشحالند. جنسش خوب بوده. ساعت از دو صبح گذشته. یورش بعدی به پشت صحنه و عکس گرفتن با هنرمند محبوب و مردمی است. اما من باید بروم خانه.
مصطفی! اینجا باران است. دلم میخواست بودی و با هم تا خانه قدم میزدیم و بریباخ میخواندیم. اما خدا را شکر که نیستی. تا خانه چهار ساعت راه است. شب بخیر مصطفی.