امروز رفتم خرید. از یک فروشگاه بزرگ که از شیر مرغ دارد تا جان آدمیزاد. سمبل سرمایهداری. صف طویلی جلوی صندوق بود. هر کس یک چرخ پر از آت و آشغال داشت و همه منتظر بودند تا با طیب خاطر پولهایشان را بریزند توی شکم عمو سام. از اگزوز خاور و لوانتور بگیر تا شیر پستهی کم چربِ ارگانیکِ بز. نفر جلویی من یک پیرزن بود. مثلا صد ساله. صورتش از فرط پیری شبیه انگوری بود که کشمش شده باشد. پر از چروک. توی چرخ دستیاش فقط یک بطری شراب شیراز بود و یک کتابی که اسمش را نمیدیدم و یک بستهی بزرگ کیتکت. این پیرزن وصلهی ناجوری بود برای آنجا. بهش گفتم: «که با این چیزهایی که خریدی، هر مردی میتونه عاشقت بشه.» پیرزن ریسه رفت. بازویم را گرفت و خسخس کرد و گفت میدونم. بعد هم رفت. پیام اخلاقی هم ندارم. فقط شرح واقعهی امروز را گفتم تا خدای نکرده لال از دنیا نروم. حالا هم من ماندم و یاد آن پیرزن و مصالح اصلی زندگی که دین و علم پزشکی همهاش را ممنوع کرده.