خدا جان! گمان کنم شما روز ازل، کرهی زمین تو دستت بوده. بعد یکهو دلتان خواسته تا آن را مثل یک قرقرهی چوبی بگذارید لای انگشتهایتان و با یک حرکت تند و خدایی، آن را بچرخانید. بعد هم ایستادهاید بالای سرش و چرخیدنش را تماشا کردید. دست مریزاد. اما گویا از یک جایی به بعد حوصلهتان سر رفته و ول کردید و رفتهاید یک جای دیگر. خدای متعال! برگرد فدات شم. بازی مثل کسب و کار است. باید ایستاد بالای سرش و مراقبش بود. اینجا شده مثل رینگ بوکس چینی بدون داور. قانون و قاعده هم حاکم نیست. شما اصلا خبر دارید دایناسورها مردند؟ آره آنها مردند. حالا بیا و ببین آن قورباغههایی که ول کردید توی برکه، دست و پا درآوردهاند و سرشان بزرگ شده و روی دوپا راه میروند و حرف میزنند و لگد پرت میکنند و گاز میگیرند.
خدایا. من که شک به متعال بودن و قادر بودنت ندارم. فقط به نظرم آب دستت است، بگذار زمین و برگرد بیا سر فرفرهبازیت. فرفرهات افتاده به تِرتِر و هل میخواهد. فرستاده و گماشته هم نفرستید لطفا. بیزحمت تا دیرتر نشده خودتان شخصا دستتان را از لای ابرهای خاکستری بفرستید پائین و یک هل حسابی بدهید و خلاصمان کنید. قورباغههای اینجا جنایتکار شدهاند.
بیزحمت یک دستنوشتی چیزی هم بدهید خطاب به ما و تشویقمان کنید به موسیقی و بوس و رقص و بغل و خنده و شادی و جوک. دست ترامپ و سایر برگزیدگانت را هم بگیر و ببر با خودت. ارادتمندم.