یک روزهایی هست که سر سوزنی حرف برای نوشتن ندارم اما وسوسهی آن مثل کنه میافتد به جانم و ولکن نیست. درست مثل اینکه وسوسهی پرواز بیفتد به جان پنگوئن. شاید تقصیر طبیعت بیافت و خیز شغلم باشد که حرفی برای گفتن ندارم. از کارمندی که سر و کارش فقط با قوانین خدشهناپذیر ریاضی باشد، انتظار بیشتری هم نمیرود. هر روز صبح که بیدار میشوم آرزو میکنم که لااقل فرمول محاسبهی مساحت دایره عوض شود. خیلی هیجان انگیز است و میتوانم یک صفحه در مورد آن بنویسم. اما هر وقت پنگوئن توانست پرواز کند، فرمول مساحت دایره هم عوض میشود. اگر من هم یکی از این جهادیهای داعش یا طالبان بودم، چقدر حرف برای نوشتن داشتم. خاطرات روزانهام حتما از شدت هیجان منفجر میشد. نمیدانم هیچ کدام از این جهادیها خاطراتش را مینویسد؟ حتما. شعبان بیمخ و خلخالی خاطراتشان را نوشتهاند. پس جهادیها چرا ننویسند.
اما من جهادی نیستم. هیجانانگیزترین خاطرهام برمیگردد به تابستان پیش که رفتم ایران . همین. سوار هواپیما شدم و تهران پیاده شدم. بیست روز خانهی مادرم خوردم و خوابیدم و محبت دیدم. من یک سهم روزانه و دیلی دوز از محبت دیدن دارم. اما چون ششصد روز ایران نبودم، همه ی این حجم انبوه دخیره شدهی محبت، طی بیست روز به من تزریق شد. یک جورهایی اوردوز محسوب میشود و زمینگیر میکند این همه محبت. آدم دلش نمیخواد برگردد پیش پنگوئنها و فرمول مساحت دایره. اما خب. چارهای نیست.
بخواهم منصف باشم باید بگویم که روز آخر سفر کمی هیجانانگیز بود. من و برادرم سوار ماشین پدرم شدیم و رفتیم تهرانگردی. موقع برگشت، وسط اتوبان شیخ فضلاله به برادرم گفتم از سازمان آب برو. گمان کردم اینطوری زودتر میرسیم. اساسا من زیاد گمان باطل میکنم. محبت کرد و به حرفم گوش داد و پیچید سمت سازمان آب. یک پراید مسافرکش (به فتحهی کاف) کوبید توی ماشین. بابا ماشین را بیست روز پیش تحویل گرفته بود و صندلیها هنوز روکش پلاستیکیشان را داشتند. یک جور ناجوری سپر و گلگیر کج شده بود. از جلو که به ماشین نگاه میکردی، انگاری که قهر کرده و رویش را کرده باشد آنطرف. پراید مسافرکش (به فتحهی کاف) چیزی برای باختن نداشت. فقط مسافرهایش را باخت که پیاده شدند و رفتند. برادرم و رانندهی پراید هیچ دعوایی هم نکردند. نکردند لااقل با عصایی به جان هم بیفتند. هر دو نفرشان آدم حسابی بودند. از اینهایی که سرت سلامت و تنت نیازمند طبیب مباد و اینها. پلیس آمد. فامیلش یاسی بود. خیلی لطیف و دلانگیز. کروکی نکشیده ما را مقصر اعلام کرد و راننده پراید را هم بابت تایرهای صافش جریمه کرد. هم سیخ را سوزاند و هم کباب را.
اینها برای من هیجان محسوب میشوند. مثل پنگوئنها که از روی صخره میپرند پائین و کسری از ثانیه روی هوا هستند و جوِ پرواز کرک تنشان را سیخ میکند.
اما گمان نمیکنم جهادیها دست به نوشتن بزنند. هر کسی برای آرام کردن آتشفشان درون خودش یک راهی دارد. آنها هم آدم میکشند. آدم کشتن آرامشان میکند. نوشتن هم ما را آرام میکند. نه من آدم میکشم و نه آنها مینویسند. اگر هم خواستند بنویسند، میگذارند وقتی که همه را کشتند و خلاص. موقع بازنشستگی. مثل شعبان بیمخ و خلخالی.
گفتم که. حرفی ندارم برای زدن. فقط وسوسهی نوشتن است که امان میبرد. همان مثال پنگوئن و پریدن که صد بار تکرارش کردم.
لابد یک ارتباطی هم بین این عکسم و نوشتهام وجود دارد. شاید هم ندارد.
حتی اگر پنگوئن پرواز کند، فرمول مساحت دایره عوض نخواهد شد. پرواز پنگوئن منطقا ممکنه اما این یکی منطقا ضروریه. برای ثبت در تاریخ.