دیشب من و پسرک دعوایمان شد. سر یک موضوع الکی. اما من خیلی جدی و “بسم اله القاصمالجبارین” وار، توبیخش کردم. بعد هم حکم صادر کردم و تفریحات دو هفتهاش را به کل ملغی کردم. خیلی سنگدلانه و بسمالهالقاصمالجبارین طور. بعد هم گریهاش گرفت. خیلی اهل گریه کردن نیست. اما دیشب گریه کرد. یک چیزی داخل من فرو ریخت. لابد چون خیلی گریهاش را نمیبینم. جا داشت من هم پابهپایش گریه کنم. اما نمیتوانم در چنین مواقعی گریه کنم. اصلا گریهام نمیآید. این طور وقتها حجم اندوه، ته دلم توده میشود و قابلیت تبدیل به هیچ چیز دیگری را ندارد. نه گریه، نه فریاد و نه حتی اعتراض. گریه برای موقعیتهای دیگرست. مثلا سه سال پیش که یک تینایجر با تفنگ رفت سر وقت مدرسهی سندی هوک و بچه ها را بست به رگبار. دو ساعت بعد که من داشتم وسط اتوبان هفتادو پنج رانندگی میکردم، خبر را از رادیو شنیدم. بعد هم مصاحبه کردند با کاپیتان آتشنشانی شهرشان. کاپیتان چهار جملهی اول را که گفت گریهاش گرفت. مرد گنده. من هم خیلی شیک ماشین را نگهداشتم کنار اتوبان و با کاپیتان همراهی کردم. گریه خجالت ندارد. آن هم برای کشته شده بیست تا بچه. کاپیتان هم لابد مثل من فکر میکرد. اصلا بعضی چیزها فکر کردن نمیخواهد. دوست داشتن. تنفر. گریه. خنده.
ماجرای سندی هوک برای من شد یک مایلاستون. نمیدانم فارسی این کلمهی مسخره چه میشود. سنگ کیلومتر؟ کیلومتر سنگ؟ به هر حال یک نقطهی عطف شد برای من جهت تعدیل روابطم با دیگران. مهربان بودن با آدمها به دلیل خبردار نبودن از آینده. آینده چیز عجیبی است. یک سوراخ سیاه و گود و ترسناک که نمیدانیم عمقش چقدرش است. مثل یک مرداب که پوشیده باشد از برگهای نیلوفر آبی. نمیدانی یک متر عمق دارد یا هزار کیلومتر. هزار مایل. البته من از دانستن آینده بیشتر از ندانستنش خوف میکنم. کلا من بیشتر با ندانستن موافقم. برای همین هست که هیچ وقت گزارش هواشناسی را گوش نمیدهم. نمیخواهم بدانم فردا دمای هوا چند است. باران می آید یا آفتابی است. از این میمون پیشگوی چینی و نوستر آداموس و فالگیرها هم خوشم نمیآید. فردا مثل بچهی توی شکم مادرش است. اینکه آدم بداند این بچه عقبمانده است یا نخبه، هیچ دردی را دوا نمیکند. در هر صورت بچهی آدم است. درست مثل فردا که دوخته شده به امروز و نمیشود آن را جدا کرد و از رویش پرید.
دیشب من و پسرک دعوایمان شد. به ظاهر من غالب بودم و او مغلوب. البته فقط به ظاهر. در باطن من مغلوب بودم. مغلوب خودم و سیستم تربیتی که از راز خلقت هم پیچیدهتر است. پدر و مادر بودن کار سختی است. درست مثل راه رفتن روی یک طناب نامرئی و نازک. آنهم هزار متر بالاتر از زمین و لای ابرها. یک طناب نازک که مرز بین پشیمانی و تربیت صحیح و رستگاری و سرنگونی و بهشت و جهنم و عشق و نفرت است. آدمیزاد که بندباز به دنیا نمیآید. تمرین میکند و یاد میگیرد. موش آزمایشگاهیاش هم همین بچهها هستند. آزمایشگاهی که از اساس و بنیاد استاندارد نیست. آدمی که روزی ده دوازده ساعت کار میکند و باید با کوهی از پیشامدها دست و پنجه نرم کند، احتمال موفقیتش در این کار تحقیقی پیچیده چقدر است؟ با سخنان شیرین هلاکویی که فقط در شرایط ایده آل و عاری از هر آلودگی صادق هستند، که نمیشود بچه تربیت کرد. فوقش با آنها بشود برای شبکهی سه سریال خانوادگی ساخت.
شد چند پاراگراف چرند. قرار بود بشود یک برش نازک از روزگی برای خودم. برای یادآوری و ثبت و آینهی عبرت. اما نمیدانم چرا همیشه این برشهای نازک این قدر کلفت از آب در میآیند.