نود و چهار

مادرم زنگ زده بود از ایران. نگران آمدن ترامپ بود. می‌خواست ببیند ما را از مملکت پرت می‌کند بیرون یا نه. برایش گفتم که احتمالا نه. می‌دانستم که زنگ می‌زند و می‌دانستم که نگران می‌شود. درست مثل مامورهای آتش‌نشانی است. همیشه در وضعیت قرمز و استندآپ است برای نگران شدن. با چشم‌های نیمه‌باز می‌خوابد. هزار بار برایش گفته‌ام که کم‌کم باید یاد بگیرد تا دیگر نگران من نباشد. باید خودش را از نگرانی بازنشسته کند. هر بار هم پوزخند زد و گفت که مادر نشدی که بفهمی. من هم هر بار توی دلم گفتم که خدا را شکر که مادر نشدم. مادر بودن از کار توی معدن ذغال‌سنگ هم سخت‌تر و عذاب‌آورترست.  آن‌ هم با بچه‌های زبان‌نفهم و قدرنشناس امروز. به هر حال بهش گفتم نترس. اگر یک روزی ترامپ خواست ما را بیرون کند، خودمان زودتر برمی‌گردیم. همین را به همکار ترامپی بغل دستم هم گفتم. بهش گفتم که من از خارج شدن از آمریکا نمی‌ترسم. بهش گفتم که آدم‌های مهاجر مثل یک درخت هستند که ریشه ندارند. از جابجا شدن نمی‌ترسند. ترسش همان بار اولی بود که از ریشه و مملکت‌شان بریدند و کشان‌کشان رفتند یک جای‌دیگر. از آن‌جا به بعد فقط یک تنه‌ی بی‌حس و کرختند. هر جایی دلشان خواست می‌توانند بروند. سومالی. انگلیس. ترکمنستان. شاید هم برگردند ایران. بهش نگفتم که برگشتن به ایران آن‌هم برای همیشه خیلی سخت است. زندگی کنار ریشه‌های بریده و تماشای هر روزشان کار سختی است. روح که از جسم جدا شد باید ول کند و برود. این‌که دورِ جسد بخواهد بچرخد و تماشایش کند، ملال‌آور است. این‌ها را برای همکارم نگفتم. حالی‌اش نمی‌شود. توی پنجاه سال عمرش بیشتر از سیصد مایل از خانه‌اش دور نشده. یک دنیای سیصد مایلی کوچک دارد. یک ماهی فسقلی که توی آکواریوم قشنگش پادشاه بوده و فکر می‌کند که پادشاه اقیانوس‌ها هم هست.

مادرم گفت نگران نژادپرست‌هایی است که با آمدن ترامپ و تاریک شدن، مثل خفاش جرات می‌کنند بیایند بیرون. همیشه نگران است. نگران طوفان‌های موسمی که هر از گاهی می‌زند و چهار تا خانه را این طرف و آن‌طرف خراب می‌کند. نگران سیل. نگران زلزله. حالا هم نگران نژادپرست‌ها و نفهم‌ها. بهش گفتم این‌ها جدید نیستند. ده سال پیش یک همکار چلغوز داشتم که همیشه دماغش گرفته بود و مجبور بود با خس‌خس از دهن نفس بکشد. چشم‌هایش هم زده بود بیرون و انگار دسته‌ی گوشت‌کوب را کرده باشند توی باسنش. من هم تازه کار بودم. یک مهاجر تازه کار. هنوز بلد نبودم چطور دسته‌ی گوشت‌کوب را بیستر فرو کنم. یک بار بهم گفت تو با طالبانی؟ یک بار هم گفت که جلیقه انفجاری داری؟ بعد هم هرهر  خندید. بعد هم گفت جاست کیدینگ. و رفت. آن‌وقتها دردم نیامد. دردش چند سال بعد آمد به سراغم. با تاخیر. دقیقا از وقتی که شدم مهاجر کارکشته. متخصص فرو کردن دسته‌ی گوشت‌کوب به باسن شاه‌ماهی‌های توی آکواریوم.

مادرم همیشه نگران است. تنها نگرانی‌ام همین است. وگرنه من که یک درختم که ازریشه بریدم و هیچ کدام این چیزها دیگر به تخمم هم نیست. من فقط مثل این دو تا آدم نشستم کنار آب و منتظرم ببینم چه می‌شود. خرجش بستن چهار تا چمدان است و یک لعنت فرستادن. مادرم، تو فقط نگران نباش.

20160501012001_h23a1958

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.