پارسال برای اولین بار بعد از هشت سال رفتم ایران. هشت سال عدد بزرگی است. مخصوصا اگر نظریهی نسبیت انیشتن را هم لحاظ کنیم. وقتی هواپیما توی فرودگاه تهران نشست زمین، مسافرها کف زدند. نمیدانم واقعا کف زدند یا من اینطور خیال کردم. حس یوری گاگارین را داشتم که پایش رسیده به زمین. ملغمهای از احساسات رقیقشده. بعد که وارد سالن انتظار شدم و فامیل در انتظارم را دیدم، تازه فهمیدم هشت سال واقعا عدد بزرگی است. همه بزرگ شده بودند. هشت سال پیش که میخواستم با نگار خداحافظی کنم، زانو زدم روی زمین و بغلش کردم. حالا دو بند انگشت از من بلندتر شده بود و بغل کردنش به راحتی هشت سال پیش نبود. پایم را از سالن فرودگاه که گذاشتم بیرون دعوا شد. یک مرد پنجاه ساله با خانوادهاش افتادند به جان یک داماد آینده و خانوادهاش. پکیج مفصلی از فحشهای کافدار و پ دار توی هوای فرودگاه قیقاج میداد. برادرم دستم را کشید که همین اول کاری توی ذوقم نخورد. اما من دوست داشتم. هر چه گفتم «بزا تماشا کنیم» به خرجش نرفت. آمدیم سوار ماشین بشویم، دیدیم یک رانندهی تاکسی خوابیده زیر چرخ ماشینش و به پلیسی که میخواهد ماشینش را بکسل کند و ببرد، میگوید: «اول از رو جنازهی من رد شو، بعد ماشینو ببر». باز هم نگذاشتند تماشا کنم. همه فکر میکردند که بهتر است من این چیزها را نبینم. اما واقعیتش این بود که دوست داشتم ببینم.
از فردا صبح هم دید و بازدیدها شروع شد. هر مکالمهای هم عموما با یک سوال معین پا میگرفت: «حالا اونجا خوبه؟». یک گروهی هم پاهایشان را درازتر میکردند و اصرار داشتند تا اثبات کنند که ایران از “اونجا” بهتر است. فرض محکمشان هم بر این استوار بود که من ذوب شده در فرهنگ “اونجا” هستم وگرنه پانمیشدم و بروم “اونجا” زندگی کنم. دردناکتر از همه این بود که من نمیتوانستم توضیح قانعکنندهای برایشان بیاورم. ماجرا مثل دندان کرمخورده بود. هیچ کس به جز زبان خود آدم عمق و تاریکی و درد کرمخوردگی را نمیفهمد. هرکس که سرک میکشد توی دهان آدم، فقط یک نقطهی سیاه و کوچک میبیند. همین. فقط زبان خود آدم است که وقتی میرود توی آن سوراخ، میبینید چقدر عمیق و تاریک و دردناک است. هیچ راهی هم برای توضیح آن نیست.
یک بار هم یکی خیلی جدی گفت: «آسمون همه جا یه رنگه». همان مثال کلاسیک و نخنمای همیشگی. البته منظورش آسمان نبود. منظورش این بود که قضیه خیلی ساده است. مملکت آدم تنها جایی است که آدم در آنجا آرام است. یک طوری هم رنگ آسمانها را بیان کرد که انگار من آن را نمیفهمم. توی دلم گفتم الدنگ! تو که فقط اینجا را دیدهای. اما من مثل حضرت امام فلانی هر دو عالم را درک کردهام. من بیشتر محق هستم تا نظر بدهم. اما اینها را نگفتم. به جایش یک مثال فلسفی زدم. گفتم گاهی وقتها آدم حس میکند یک موجود غولآسا توی قفسهی سینهاش جمباتمه زده و زندانی شده. از یک جایی به بعد خسته میشود و میخواد قفسه سینه را بشکاند و بایستد. دلش میخواد همهی دیوارها را بریزد. مثال بیخودی بود. فقط باعث شد چشمهای طرف به سمت تاسف بگراید و دلش برایم بسوزد: «یارو بعد از این هشت سال پاک خل شده». آنوقتها هنوز مثال دندان کرمخورده را بلند نبودم وگرنه بهترین جواب همین است: «توضیح دادنش امکانپذیر نیست».
پارسال بعد از هشت سال یک سفر رفتم ایران. به هیچ کس نتواستم توضیح بدهم که چرا رفتم ” اونجا”. به هیچ کس هم نتوانستم اثبات کنم که من ایران را بیشتر از هر جای دیگر دوست دارم. هیچ کس قبول نکرد که عمق و تاریکی و درد دندان کرمخورده را فقط زبان آدم درک میکند. همهی اینها را گفتم تا یک توصیه کنم. از هیچ کس بابت رفتن یا ماندنش توضیح نخواهید. برآیند این تصمیم، ترسیمکردنی و توضیحدادنی نیست. فقط خودِ آدم آن را میفهمد. همین.
اسم این عکسم را هم به خاطر الدنگ جان میگذارم «تنهایی زیر آسمانِ قشنگ».