ذاتالریه گرفتم. مرضی که من را بیدلیل به یاد روزهای خاکستری و مهآلود لندن، آنهم سالهای ۱۸۰۰ میاندازد. به هر حال تب دارم. دیشب یکی از زنهای فامیل که ده سال پیش فوت کرده، آمد به خوابم. خیلی هم جوان و خوب شده بود. بعد هم سفت بغلم کرد. یک جورهایی زیر پوستی حالیام کرد که وقت رفتن است تا با او بروم. گمانم زیاد سریالهای صدا و سیما را تماشا کرده. خیلی قشنگ خودم را از بغلش کشیدم بیرون و گفتم نمیآم. بعد هم بیدار شدم. یک مسکن خوردم و تخت تا صبح خوابیدم. حس میکنم این فیلمنامهنویسها همه تب دارند و توهم میزنند. انگار مردهها از خدا پورسانت بگیرند بابت کشاندن زندهها به آنور خط.