خیلی دوســت دارم بـدانم کـنـترل مغز آدم دسـت چه کسی است. حکما کنترل مغز من دست خـودم نیست. گاهی وقتها یک رفتاری از خــودش نشان میدهد که خارج از تعریف یک مغز تحت کنترل است. عصـر شنبه رفته بودم قدم بزنم. یک دختر عصبانی تکیه داده بود به دیوار بــار و با غیظ سیگار میکشید و توی موبایلـش چیزی میخواند. بین هر پُک هم دندانهایش را روی هم فشار میداد و زیر لب میگفت: “سان اف اِ بِچ” .بعد هم پک بعد را با فشار میداد تو. ترسناک بود. اساسا فکر میکنم هر زنی که عصر شنبه به دیوار تکیه بدهد و سیگار بکشد و با عصبانیت بگوید: “سان آف اِ بچ”، موجود ترسناکی است و هر کاری از او بر میآید. پانزده سال پیش نمونهاش را در یک روستای زپرتی نزدیک اندیمشک دیدم. آنجا مثلا مهندس کارگاه بودم. یک روز زن رجب ملاتساز که ملاتهای پروژه را ردیف میکرد، تکیه داده بود به دیوار خانهشان. با غیظ اشنو ویژه میکشید و خیره شده بود به یک جایی که فقط خودش میدانست. پک که میزد، لپهای نداشتهاش از داخل میچسبید به هم و چشمهایش غلفتی میزد بیرون. بس که فشار میداد. بین هر پُک هم میگفت: “حرومزاده”. همان شب با بیل، رجب را توی رختخواب کشت و پروژه را بی رجب کرد. حیف شد. ناکس ملات درست میکرد عینهو فرنی. آدم دلش میخواست هورت بکشد بالا. اما بهر حال مرد.
حالا بعد از پانزده سال حس کردم که این زن قرار است با بیل یک رجب دیگر را بکشد. یواشکی عکسش را گرفتم و فلنگ را بستم. اما مگر راه فراری هست از یک زن عصبانی؟ همان شب آمد به خوابم. به جای لباس سیلک کوتاه و قرمز، دامن قری و بلندِ زن رجب تنش بود. بعد هم خِر من را گرفت که «من از فضا آمدهام.» مجبورم کرد نیم هکتار زمین پشت خانهاش را شخم بزنم. رجب یک مزرعه کاهو داشت پشت خانهاش. همین است که میگویم کنترل مغز آدم ،دست خودش نیست. سر خود ورداشته دخترهی عصبانی آورده توی خوابم. لباس زن رجب را تنش کرده. بعد هم مزرعه کاهو و شخم و اینها. بدتر از همه سکانس و دیالوگ آخر خوابم بود. بالای سرم سیگار میکشید و با غیظ میگفت : “سان اف ا بچ… میدونی بدترین تنبیه چیه؟ “. گفتم: “شخم زدن نیم هکتار مزرعه کاهو؟”. گفت: “نه. بدترین تنبیه اینه که اجازه ندم بمیری. تا آخر شخم بزنی. مردن و خلاص شدن رو ازت میگیرم.”. راست میگفت. تنبیه ملالآوری است. بیپایانی ترسناک است.
مغزم سادیسم دارد. ساعت سه و نیم شب از خواب پریدم. خیس عرق. لرز افتاده بود پشتم. اگر بفهمم کنترل این مغز دست کی هست، دمارش را در میآورم. مثل یک کلاژکار تبهکار، همه چیز را بخیه کرده بود به هم و یک مترسک خفن ساخته بود. خیلی ترسناک.