من از دندانپزشک میترسم. از این اعتراف شرمگین نیستم. بار آخری که رفتم، به دندانپزشکم (ممد) گفتم: «اشکال نداره همزمان که داری حفاری میکنی، هدفون بذارم و آهنگ گوش کنم؟». گفت که نه. موسیقی به من شجاعت میدهد. کمی معاینه کرد. بعد هم آمپول بیحسی را از نیام کشید بیرون و تا جایی که راه میداد فرو برد توی لثهام. درد داشت. این طور مواقع فلسفهی زندگی میرود زیر سوال. که چرا درد و انسان همزمان و توامان در یک دنیا خلق شده؟ این همه دنیای موازی وجود دارد. چه میشد که درد و رنجها میرفتند توی یک دنیای موازی و دور و برای خودشان توپ بازی میکردند. ما هم خوش و خرم در این دنیا نان و ماستمان را میخوردیم. یک جوری که هیچ وقت به هم نرسیم. دکتر ساعتش را نگاهی انداخت و گفت ده دقیقه طول میکشه تا شل بشه. بعد نشست روی صندلی و با پروندهام ور رفت. گفت از کجا آهنگ گوش میدی؟ گفتم ساندکلاد. نمیدانست چی هست. لابد از بس سرش توی حلق مردم است، وقت این قرتی بازیها را ندارد. برای توضیح دادم چی هست و چهطور کار میکند. آخر سر هم بهش گفتم ساندکلاد گورستان خاطرات است. خاطرات همهی آدمها آنجا دفن شده است. گفتم: «دکتر! محاله یه سر بزنی اونجا و نعش چند تا از خاطرهها رو پیدا نکنی.»
همانطور که حرف میزدم، داروی بیحسی هم کارش را میکرد. حس میکردم یک سمت صورتم مثل شمع شروع کرده به شره کردن و فرو ریختن. بعد هم حس کردم از وسط نصف شدهام. نصف صورتم حرف میزد و از درد و خاطره و موسیقی میگفت. آن طرف صورتم هم در جوار ممد ساکت نشسته بود و گوش میداد.
بالاخره ممد پرسید الان سر کدوم قبر داری فاتحه میخونی؟ گفتم جواد معروفی. یک آهنگی داشت به نام خوابهای طلایی. دقیقا ۲۵ سال پیش یاد گردفته بودم بزنمش. با ارگ کاسیو اس آر ۲۱. از پاساژ نخل خریده بودند برایم. دو اکتاو و نیم بیشتر نداشت. وقتی ده تا انگشتم حمله میکردند به کلیدهایش، دیگر جای سوزن انداختن نبود. آهنگ را بیمربی و همینطور الهبختکی و غلط میزدم و اهل خانه قربان صدقهام میرفتند. من پیامبر موسیقی محلهمان بودم.
دیگر دهانم اجازهی حرف زدن نمیداد. هدفونها
را گذاشتم و دکتر جفت پا نشست توی دهانم. باقی حرفها را توی دلم گفتم. اینکه موسیقی و رنج با هم ارتباط تنگاتنگی دارند. مثل رنج و آمپول بیحسی. مثل این عکسم و آدمی که توی آن نشسته. این آدم رنج مجسم بود. عصارهی سادیسم است این خلقت بیبدیل. جدن.