دویست و شصت و سه

این پیاده‌رو نزدیک خانه‌ی ماست. پارسال به اندازه‌ی پشت یک وانت‌بار، عمله و اکره آمدند و قالب‌بندی کردند و بتن‌ریزی کردند و رفتند و ما پیاده‌رودار شدیم. همان شب و تا وقتی که هنوز بتن خیس بوده، جفری و اشلی آمده‌اند و همه‌ی حجم عشق‌شان را متمرکز کردند روی نوک انگشت‌شان و اسمشان را حک کردند توی بتن پیاده‌رو. اشلی و جِف. من که البته آن‌جا نبودم و این‌ها فقط حدسیات من هستند. اما اگر آنجا بودم حتما با پس‌گردنی توجیه‌شان می‌کردم که هیچ تضمینی در دائمی بودن «با هم بودن‌ها» نیست. اسم‌تان را حک نکنید. یا لااقل روی ماسه یا خاک کویر یا ساحل دریا بنویسید. یا فوقش روی تنه‌ی درخت آکالیپتوس بنویسید تا چند سال بعد اگر با هم نبودید، گوشت تنه‌ی درخت اسم‌تان را بلعیده باشد و مثل یک راز سر به مهر توی دلش قایم کرده باشد. اما بتن؟ آن‌هم با سیمان تیپ پنج پرتلند با نیترات کلسیم؟ این‌قدر مطمئنید؟ هر وقت بتن خیس دیدید، اول کمی فکر کنید بعد انگشت‌تان را فرو کنید داخل آن.