یکشنبهها قرار دارم با پدر و مادرم. با هم تصویری حرف میزنیم. کمی غیبت مردم را میکنیم. کمی هم از ذرات معلق در هوا و شاخص آلودگی حرف میزنیم. بعد هم قیمت دلار و گوجه و پراید. آخرش هم دلتنگی و خداحافظی. امروز یکشنبه بود. همهی این ماجراها اتفاق افتاد. با این تفاوت که درست قبل از خداحافظی، زلزله آمد. خداحافظیمان تکمیل نشد. مثل لیوان چای نصفه ماند. من دل خوشی از زلزله ندارم. یک بار هم بیشتر حسش نکردهام. همان باری که تهران لرزید. عصر جمعه بود. نیمهلخت و نیمهخواب دراز کشیده بودم روی تخت. بعد یکهو زمین لرزید. تا قبل از این، به هر اجتماع بیش از دو نفری که میرسیدم، از زلزلهی تهران میگفتم. فقط بابت اینکه در یکی از شاخههای رشتهی عمران فارغالتحصیل شدهام، خودم را محق میدانستم تا برای همه کارشناسی کنم. از وضعیت گسلها و محل خفتن آنها تا زمان و فاجعهی احتمالیاش. من حتی یک واحد هم مرتبط به زلزله در دانشگاه پاس نکردهام. اما کلا رسم بر این است که دهان آدم از جنبیدن نایستد و مدام نظر بدهد.
یک واکسی بود که سرِ نبش خیابان اسدی بساط داشت. اسمش حیدر بود. از وقتی که یادم میآید، آنجا بود. شاید حتی قبل از اینکه آنجا بشود نبشِ اسدی. هیکل درشتی داشت و کل پیادهرو ارث پدرش بود. حیدر، دانای کل بود. لااقل به زعم خودش. یک بار هم کفشهای من را واکس زده. در طول همان پنج دقیقه واکس زدن، اول بازار بورس را موشکافانه برایم توضیح داد. بعد هم از زلزلهی تهران گفت. با ذکر زمان دقیق و تلفات ممکنه. در همین حد کارشناسانه و بر مبنای مطالعه. وقتی حیدر بتواند، چرا من نتوانم.
اما آن روز عصر زمین لرزید و من نیمهلخت و نیمهخواب دراز کشیده بودم روی تخت. خوف کردم و شروع کردم دور خانه دویدن. تازه آنوقت فهمیدم که به اندازهی یک حبه پشکل هم دانش و آمادگی مقابله با این حادثه را ندارم. پانزده ثانیه تهران لرزید اما من تا نوک قلهی اورست دویدم و برگشتم. الکی و بیخود. اطلاعات حیدر پفیوز هم به هیچ کاری نیامد. زمین که آرام گرفت دویدم سمت کوچه. هزار نفر دیگر هم آنجا جمع شده بودند. همه گیج و سردرگم. بعد شایعهها مثل یک موج بلند از یک سرکوچه شروع شد و آوار شد سر مردم. هر کسی هم به اندازهی توان خودش یک سر موج را گرفته بود تا بلندتر شود. ساعت چهار و سی و دو دقیقهی فردا صبح یک زلزلهی هزار ریشتری با مرکزیت فلکهی دوم تهرانپارس میآید. چهارصد پس لرزه. آزمایش اتمی. آمدن باد شمالی با سرعت سی متر بر ثانیه. بلاه بلاه بلاه. من هم سر موج را گرفته بودم و زورم را میزدم برای انتقال این اطلاعات و شایعات. لابد فکر میکردم مشغول کمک هستم. شب تلویزیون گفت که کنفرانس خبری دارند با رئیس ستاد حوادث غیر مترقبه. رئیس ستاد گفت که ما خیلی آمادهباش هستیم. نگفت چطوری. فقط گفت شش دانگ حواسمان هست. ته حرفهایش هم گفت که نماز آیات فراموشمان نشود. اما بهمان نگفت اگر لرزیدیم دوباره چه گِلی به سرمان بگیریم. من و حیدر و رئیس ستاد در یک حد و اندازه بودیم. بمیرم برای خودمان.
امروز سر قرار یکشنبه، زلزله آمد. خداحافظیمان نصفه و نیمه ماند. تا جایی که خبر دارم حیدر هنوز سر نبشِ اسدی بساط دارد. تا این ثانیه هم که اعلام کردهاند نود و یک نفر کشته شدهاند. تا همین ثانیه هم حدود نود و سه جوک، لطیفه و جملهی نغز هم در رابطه با زلزلهی امشب از تلگرام و فیسبوک گرفتهام. وجدانا بعضیهای آنها هم خیلی بامزهاند. شک ندارم حیدر هم الان تلگرام دارد و مشغول ارسال توصیههای ایمنی و پیشبینی آینده است. من هم هنوز به هر اجتماع بالاتر از دو نفری که میرسم، برایشان از زلزله حرف میزنم. خیلی رقتبار است اگر نتوانم اظهار نظر کنم. اظهار نظر، فارغ از موضوع، به من اعتماد به نفس میدهد و حس میکنم رتبهی اجتماعیام را به شکل فزایندهای میبرد بالا.
من و حیدر و رئیس ستاد، به سختی مشغول انتقال اطلاعاتیم. جوک و لطیفه هم برای این روزهای سخت میسازیم. به هر حال بعد از وقوع حادثه بهترین کار تلطیف فضای دردناک حادثهزدههاست. همهی ما یک روزی میمیریم. پس چه اهمیتی دارد که بدانیم موقع زلزله چه کنیم. کجا برویم. چطور خونسردیمان را حفظ کنیم. بعد از حادثه چه کنیم. کمکهای اولیه بلد باشیم. بستهی حیاتیِ آب و غذا داشته باشیم یا نه. تمرین ایثار کردن بلد باشیم یا نه. بچههایمان را چطور آموزش بدهیم که دغدغه نداشته باشند. چطور با سرما مبارزه کنیم. چطور جلوی خونریزی را بگیریم. همهی این مسائل در رتبهی دوم و بلکه سوم اهمیت هستند. مهم این است که نماز آیات را به موقع بخوانیم. بعد هم فضا را با لطیفههای قشنگمان تلطیف کنیم. نگران نباشید. من و حیدر و رئیس ستاد حواسمان به همه چیز هست.