دویست و هفتاد و شش

یک بار در ضیافتی مطبوعاتی، ژرژ ولنسکی را دوره کردند و درباره طنز و حکومت و سیاست سوال‌پیچش کردند. ولنسکی هم که کلا آدم کم‌حوصله‌ای بوده، کل جواب‌هایش را خلاصه کرده در یک جمله که سلامت یک حکومت و سیاست‌مداران آن را از طنز جاری در آن مملکت می‌شود فهمید. تا جایی که بشود به ریش سیاستمداران خندید و از کارهایشان طنز درست کرد، یعنی هنوز اصلاح‌پذیرند. اما اگر دیگر عملکردشان قابل ترجمه به طنز نباشد، یک جای کار می‌لنگد. درست شبیه به یک بچه‌‎ی چهار ساله که جلوی مهمان‌ها شعرهای مهدکودکش را بخواند. تا یک جایی همه لذت می‌برند. اما بعضی بچه‌ها تا خشتک مهمان را پرچم نکنند، ول‌کن ماجرا نیستند. در واقع از فاز بامزگی لیز می‌خورند به فاز لوس بودن و دریدن مهمان. بعد هم ماجرا عموما ختم می‌شود به راهی کردن بچه به اطاق خودش. حالا یا مسالمت‌آمیز و با قربان صدقه ‌رفتن یا با پس‌گردنی و درکونی.
آخر هفته داشتم با پدرم حرف می‌زدم. حال و احوالش را به سیاق همیشگی پرسیدم. بعد هم رفتیم سر قیمت دلار و گوجه و ماست و سکه. مرثیه را برایم خواند و آخرش هم گفت که کلا سکان مملکت ول شده به امان خدا. من هم آمدم طنازی کنم و گفتم که گویا سکان را کنده‌اند و برده‌اند و دیگر چیزی نیست که با آن بشود کشتی را هدایت کرد. بعد دقیقا همان‌جا بود که یاد ولنسکی افتادم. دیدم که ماجرا اصلا قابل ترجمه به طنز نیست. اصلا نمی‌شود از آن همه حجم دغدغه که در فکر یک بازنشسته‌ی دولت پرپر می‌زند طنز ساخت. به همین دلیل ساده خفه شدم. سر ِ خر بحث را کج کردم سمت این‌که شام چی دارید؟ مادرم گفت خوراک لوبیا. با خنده گفتم که گلاب به روی ماهتان اما خوراک لوبیا خیلی غذای خطرناکی است و آدم باد می‌کند و باد می‌دهد و از همین نوع طنزهای آبگوشتی به سیاق رضا عطاران. بعد هم خدا را شکر کردم که شام خوراک لوبیا داشتند. خدا را شکر کردم که لوبیا را خلق کرده و تا ابد می‌شود برای آن جوک ساخت و در عسر و حرج بهش خندید. همیشه که نمی‌شود از سختی‌ها گفت. ماجرا شده شبیه به گلوله‌ی برف که دائم در حال بزرگ شدن است. آنقدر دائم و ریز ریز خبرهای بد را به آن گلوله‌ی برف اضافه کردم که تبدیل شده به بهمن و هر بار خرابش می‌کنم روی سر آن‌ها. از حالا به بعد فقط به لوبیا و خوراک لوبیا و لوبیا پلو می‌خندیم. لوبیا هنوز اصلاح‌پذیرتر و طنزپذیرتر از خیلی چیزهای دیگر است.