این روزها هفتهای هشتاد ساعت کار میکنم. مشغول ساختن یک خیابان هستم که این ور را وصل میکند به آن ور. اطاقم شده شبیه به بازار عبدالحمید. آشفته و شلوغ. با یک دست تلفن میزنم. با دست دیگرم جواب ایمیل میدهم. با آن یکی دستم خیابان میکشم. با دست آنوریام ناهار میخورم و با یک دست دیگرم برای همکارهایم توی هوا خط و نشان میکشم. قبل از بیدار شدن خورشید میزنم بیرون و چند ساعت بعد از رفتن خورشید برمیگردم خانه. کلا حجم کار مثل یک پردهی کلفتِ ابر سیاه جلوی خورشید را گرفته و چند هفته است که ندیدمش.
البته اینها هیچ کدامشان به معنای اعتراض نیست. حجم زیاد کار مزایای خودش را دارد که بزرگترینش خاموش کردن تمام سر و صداهای داخل آدم است. درست مثل این که لبهی استخر بزرگی ایستاده باشم و یک کرور آدم کنار آن مشغول داد و بیداد باشند. بعد با کله بپرم ته استخر و زیر آب. همهی صداهای بلند تبدیل شدهاند به سکوت. یا فوقش یک صوت مبهم و دور که اصلا آزاردهنده هم نیست. انگار که مال من نیستند. خوبی ماجرا دقیقا همین سکوت زیر آب است.
البته قسمت بد ماجرا کمخوابی است. من خواب را دوست دارم. در واقع خواب من را دوست دارد و هر لحظه که امکانش باشد، خراب میشود روی سرم. من عاشق بالش خنک و اتاق تاریک و کش و قوس توی تخت هستم. خواب دیدن را هم دوست دارم. حتی کابوسهایم را دوست دارم. اینکه آدم بیدار میشود و میبیند همه چیز کابوس بوده و زندگی هنوز مثل شب قبل است، حس خوبی دارد. اما آدم وقتی ته استخرِ کار است، نمیتواند بخوابد. در واقع ایدهالترین حالت این است که آدم ته استخر بخوابد. در سکوت و زیر ستونهای اریب نور خورشید که از دنیای بیرون میتابد توی دل آب.
قرار نبود ماجرا اینقدر پیچیده بشود. قرار بود فقط بگویم که مثل یک کمباین رومانیایی مشغول کار کردن هستم. نمیدانم چرا کارم کشید به استخر و رختخواب و اینها. به هر حال یک برش نه چندان نازکی بود از روزمرگیها برای مراجعات آیندهام. همین.