صد و بیست و چهار

من اگر فیلم‌ساز قابلی بودم، بلاشک یک فیلم درامِ سیاه و سفید می‌ساختم که یک زن و مرد عصاره‌ و ستون آن باشند. یک جایی وسط فیلم، زن از دست مرد خسته می‌شود و چمدانش را برمی‌دارد که ترک و طردش کند. اما قبل از آن، می‌رود بالای سر مرد که غرق شده در مبل و کتاب توی دستش. زن چمدان را می‌گذارد زمین و از کمد کتابخانه یک فرهنگ‌لغاتِ کَت‌وکلفت ‌می‌کشد بیرون و می‌گیرد جلوی صورت مرد. مرد هم از بالای عینک نگاهش می‌کند که یعنی ها؟ چیه؟ بعد زن با صدای نینا سایمون طور به مرد می‌گوید: “تو شبیه این فرهنگ‌لغاتی. همه‌ی کلمه‌های خوب و بد دنیا رو بلدی و معنی‌شون رو می‌دونی. اما بلد نیستی ترکیب‌شون کنی. همه رو از الف تا ی می‌دونی اما کنار هم نمی‎تونی بچینی‌شون. تو یه سرباز شکست‌خورده‌ای که توی انبار مهمات قایم شدی”.

بعد هم خیلی نینا‌سامون طور، کتاب را می‌گذارد سر جای اولش و روی پاشنه کفشش می‌چرخد و چمدان را برمی‌دارد و آرام آرام و تق‌تق‌کنان از در خانه می‌رود بیرون. برای همیشه. مرد هم بی‌حرکت نگاهش را می‌کشد روی مهمات انباشته شده در کمد کتاب‌خانه.

اگر فیلم‌ساز بودم یک چیزی می‌ساختم شبیه این. اول و آخرش مهم نیست. قبلا هم که گفتم. من آدمی هستم که از جزء می‌رسم به کل. دکمه دارم و یک کت می‌دوزم به آن.