بهار که میآید، محلهی ما میشود پاتوق لاکپشتها. لابد میآیند برای جفتگیری. من هیچوقت جفتگیریشان ندیدم. اما لابد خیلی سر و صدا و تلق تلوق میکنند. مثل دو تا کاسهی ملامین. قیافهشان همیشه عبوس است. انگار صبح شنبه است و قرار است بروند سر کار. دیروز دو تاشان را پیدا کردم. یکیشان اینور حیاط بود و یکی آنور حیاط. قیافهشان از همهی لاکپشتهای محلهمان عبوستر و درهمتر بود. لابد دلشان جفت میخواست اما هیچ کدامشان جنم و حس تکان خوردن را نداشتند. بس که بیشعورند. به یکیشان گفتم که «الدنگ، اگر یه تکون به خودت بدی و دل به دریا بزنی و یه نصف روز راه بری، میرسی اونور حیاط. میرسی بهشت».
لاکپشتها درست شبیه آدمهای محافظهکارند. هر قدمی که میخواهند بردارند هزار ساعت فکر میکنند و سبک و سنگین میکنند. تا بخواهند تصمیم بگیرند که چه غلطی باید بکنند، یا بهار تمام شده یا شاهین آمده و عشقشان که آنطرف حیاط ولو شده را شکار میکند. یا در بهترین حالت اشتباهی با ماشین از رویش رد میشوم و جوانمرگش میکنم. لاکپشتها خیلی محافظهکارند. همین است که همیشه عبوسند. همیشه در حال فکر کردن هستند. هزار سال هم با این بدبختی زندگی میکنند. درست مثل آدمهای محافظهکار که لذتهای زندگی را با فکر کردن زیادی فاکدآپ میکنند. همین اُور تینکینگ است که گند میزند به عشق و حال. همین سبک و سنگین کردن.